هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

داستان قسمت سوم

خلاصه اون روز که با هم رفتیم پیش فرشید؛فرشید زنگ زده بود به انوش که آره hasti هم با نسترن داره میاد اینجا؛ انوش هم مثل اینکه بهش گفته بود سه تایی بیاین اینجا شرکت؛ و هر سه تایی رفتیم شرکت پیش انوش ؛پایین خیابون ولیعصر؛پایین تر از میدون ونک ؛فکر کنم اسمش مطهری بود؛من اونجا ها رو بلد نبودم.
رسیدیم؛ یه ۵ دقیقه ای منتظر شدیم؛یه کم حرف زدیم و خندیدیم؛بعد انوش رو کرد به من و گفت : نامه ام بهتون رسید؛ جیغ نسترن در اومد:
hasti
فهمیدی کاره کی بوده؟انوش!!!!!!!
منم گفتم ؛ اصلا کاره خوبه نکردین؛ نگفتین اگه باباش بخونه چی می شه؟
گفت: آخه یه روز با فرشید و میثم اومدیم دم خونه نسترن اینها؛ من که خونه شما رو بلد نبودم؛ گفتم پیامم رو بزنم در خونه نسترن اینها؛می دونستم بهتون می رسه؛ با فرشید یه کیف کهنه از تو جوب پیدا کردیم؛یه دستمال هم از توماشین میثم بر داشتیم و براتون mail زدیم....
کلی از کارشون خندیدیم؛ وقت رفتن انوش یواش به نسترن گفت:به hasti بگو بیاد تو ماشین من؛نسترن هم بلند گفت : hasti ؛ انوش می گه که به تو بگم ؛بری تو ماشینش؛
منم گفتم :نه.....
اخه می دونین؛ من یه آدم دیر جوشی هستم؛مخصوصا با پسر؛ یعنی نمی تونم خیلی زودیه نفر رو تو زندگیم قبول کنم؛به قول معروف عادت ندارم هره کره کنم وراحت مخ یه پسر رو بزنم؛ باید یه نفر درکم کنه ؛ تا من قبولش کنم؛من عادت ندارم احساساتم رو به زبون بیارم؛ و دقیقا مشکل من هم همینه ؛ من از بچه گی هر اتفاقی که برام می افتاد ؛ تو خودم می ریختم؛ به کسی نمی گفتم ؛ همه دنیای من شب بود....همدم تنهایی هام و شریک درد دلهام . خدا خدا میکردم که زودتر شب شه با من بتونم بهش فکر کنم ؛گریه کنم بدون اینکه کسی بپرسه چرا؟......خواهرم همیشه میگفت: hasti تو باید با یه نقر حرف بزنی ؛ ولی واقعیت اینه که من حرفهای دلم رو نمی تونم به کسی بزنم ...مگر اینکه دوستش داشته باشم....
خلاصه .... بگذریم....از اونجایی که من سریع نمی تونم با کسی صمیمی بشم؛ روم نشد برم تو ماشینش.
من تو رابطه با پسرها خیلی دقت می کنم؛ دوست نداشتم با کسی صمیمی بشم؛آخه یه بار صابونش به تنم خورده بود. با همه خیلی را حت بودم .. و به یه پسر ؛ حتی تو دانشگاهمون اونقدر رو نمی دادم که بخواد بهم پیشنهاد دوستی بده...
با همه د ر حد سلام علیک بود؛ البته پسر ها مون هم رو من خیلی حساب می کردن؛ و بعضی وقتها که با دوست دختر هاشون دعوا می کردن از من می خواستن که مثلا واسطه شم.
ولی من خودم نمی خواستم با کسی دوست بشم ....از عاشق شدن می ترسیدم.....
از اینکه به کسی عادت کنم و اون بذاره بره....
از اینه به کسی فکر کنم و شبها به خاطره کسی بی خوابی بکشم ؛ که حتی به من فکر هم نکنه؛ .....
و احساساتم رو برای کسی به زبون بیارم که ارزشش رو نداشته باشه...
می ترسیدم.....
از اینکه نگاهش ؛ نگاهم رو نفهمه....
توی دنیاش برای من جایی نداشته باشه.....و من بهش عادت کرده باشم....
من یاد گرفته بودم که کسی رو روست نداشته باشم..و این از من یه آدم سفت و سختی ساخته بود که خودم هم تعجب می کردم........

وای این چند روز چقدر هوا خوبه . فقط بارون .بارون .بارون . خیلی با هوای ابری حال می کنم .
یه غمی تو این هوا هست که به من لذت میده. یه آرامش روحی ؛ آدم رو می بره تو خودش . آدم فرصت میکنه که یه کم هم به خودش فکر کنه.دوست داشتم همیشه هوا این طوری بود . کما اینکه مامانم مگه با این روحیه ای که تو داری ؛این بارون هم اگه تا ?...? روز دیگه ادامه پیدا کنه ؛ تو دلت هوای آفتاب رو میکنه... اما باور کنین من عاشق هوای گرفته ام ...ابری ....سیاه...
تاریک...
دوست دارم تنهای تنها ؛ تو بارون راه برم و خیس بشم ....
دوست دارم آخر آخرش این تنهایی رو با کسی که دوستش دارم قسمت کنم....
.
همیشه دوست داشتم نوار های سیاوش قمیشی رو ؛ تنهای تنها ؛ با اون کسی که دوستش دارم ؛گوش کنم........
ای بابا من چه چیز های مسخره ای دوست دارم.

بذارین بقیه اش رو بگم:خلاصه انوش سویچ ماشینش رو به شهرام داد؛و خودش اومد نشست عقب ماشین نسترن پیش من؛ رای گیری شد که کجا بریم؛آخر تصمیم گرفتیم بریم رستوران آیین ونک. توی راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.من تعجب می کردم؛ اگر اون می خواد با من دوست بشه؛ پس چرا رو نشون نمی ده؟....منم بد تر از اون .... خوب من دوست ندارم به کسی تحمیل بشم ؛ وقتی اون نمی خواست......
فقط هی به انگشتش ور می رفت و زیر لبی یه چیز هایی میگفت و زیر چشمی هم منو نگاه میکرد.
تو رستوران شهرام و فرشید اونقدر جک گفتن و مسخره بازی کردن که دیگه از خنده دلمون درد گرفته بود.شهرام از خودش و دوست دخترش میگفت که آره : شصت تومن خرج رو دستم گذاشته و براش فلان صندل رو خریدم که فقط با دو تا نخ به پاش وصل میشه گو ما هم هی می خندیدیم....
گاه گداری انوش هم یه جک میگفت که یه چیزی گفته باشه...رفتارش دیوانه ام می کرد.وقت رفتن زودتر از رستوران رفت بیرون ؛و من تنها کنار نسترن و فرشید راه میرفتم.
با خودم گفتم این پسره خوله ؛ اگه نمی خواد با من دوست بشه ؛ پس چرا هم دنبال قضیه رو می گیره ؟؟...اون روز بعد از رستوران از ؛ سر نیایش از هم جدا شدیم ؛ نسترن و فرشید حرفشون شد و چون نسترن دیرش بود.؛ پسرها رفتن تو ماشین انوش و من و نسترن هم رفتیم من با انوش خدا حافظی کردم و اون هم رفت تو ماشین. .. باز هم شمارش رو بهم نداد..من هم اهمیتی ندادم .؛و اون روز گذشت....
دوباره دو ؛ سه روز بعد ؛فرشید که اومددنبال نسترن؛ من سر کلاس بودم؛گذاشتن کلاسم که تموم شد فرشید گفت: بیایین با هم بریم پیش انوش.من گفتم فرشید من نمی یام.ولی فرشید و نسترن من رو به زور بردن...فرشید گفت انوش منتظرته ؛ گفته تو رو هم بیارم ؛ من اگه تو رو نبرم اون منو می کشه .....
وای خدای من این پسر چرا این طوری می کنه؟

خلاصه با هم راه افتادیم و رفتیم.یه جا پایین شهر بود ؛ آخه انوش اون موقع سال آخر دانشگاه بود. رشته صنایع و معدن دانشگاه تهران؛با شهرام تو خیابون جمال زاده ؛اگه اشتباه نکنم یه خونه گرفته بودن.و ما رفتیم اونجا؛خونه طبقه چهارم بود؛یه خونه نقلی کوچولو؛با یه اتاق و یه آشپزخونه؛ انوش حمام بود؛و شهرام داشت برامون شربت درست می کرد؛۵ دقیقه بعد انوش اومد؛ از پشت دیوار کله اش رو آورد ؛ مثل خنگها؛ موها خیس و هپلی با مزه شده بود. موی بلند خیلی بهش می اومد. ؛ سلام علیک کردیم و نشستیم به حرف زدن؛
یه بازی هوش اونجا بودکه من خودم رو سرگرم اون کرده بودم؛ بچه ها جک می گفتن و می خندیدن؛بعد اومد نشست کنار من و یه کم با هم شکلها رو ساختیم.؛
شهرام مشروب آورد ؛من و نسترن که این کاره نبودیم؛ولی فرشید و انوش خوردن؛فرشید اصلا به نسترن اصرار نمی کرد که بخوره ؛ولی انوش دائم به من میگفت :تو هم بخور؛ خوبه ....
من داشتم به بازی ور می رفتم .خیلی برام جالب بود؛همون موقع بچه ها رفتن تو اتاق؛یه کتاب فال بود که داشتن برا هم فال میگرفتن؛انوش هم بلند شد و رفت تو اتاق؛یه چیزی به نسترن گفت ؛ نسترن منو صدا کرد و گفت : انوش میگه : چرا hasti با من دوست نمی شه؟مگه من چیکار کردم؟؟؟؟؟من باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
من هیچی نگفتم...
دقیقا این رفتار اون بود که یه همچین احساسی رو تو من به وجود می اورد.نمی دونم..تمام مشکل ما هم همین بود؛ همدیگه رو درک نمی کردیم ... همین....
بچه ها مثلا خواستن ما رو تنها بذارن تا حرفها مون رو بزنیم؛ تا به قول شهرام سنگها مون رو با هم وا بکنیم. همه رفتم بیرون و شهرام هم در رو بست ...
گفت: خیلی وفته ازت خبر ندارم؛پیدات نیست؛چرا اون روز این قدر زود رفتین؟ من به خاطر تو یه ساعت چونه زدم تا تونستم از شرکت بزنم بیرون....
من فقط نگاش می کردم ؛بهش گفتم ؛ تقصیر من نبود ؛ نسترن و فرشید قاط زدن خوب ؛ من هم باید میرفتم ؛ آ خه خونه من و نسترن اینها نزدیک هم بود ؛ و از دانشگاه همیشه با هم می رفتیم خونه...آقا بهش بر هم خورده بود : خیلی به من محل داده بود!!!!!!!!!!!!!!!!

شروع کرد به فال گرفتنگ؛یه کتاب فال زبان اصلی بود؛انگلیسی اش خیلی خوب بود. فال هم فال یی چینگ بود؛ باید سکه رو می انداختی ؛و بعد روحیاتت رو می گفت؛ همشو برام ترجمه کرد؛درست یادم نمی یاد که چی بود؛یه چیزهایی در مورده عقب ماشین نسترن و تنهایی ما دو تا با هم.نمی فهمیدم منظورش چیه!!!
یه حرفهایی میزد؛میگفت : آدمها همه دورواند؛ همه دروغ گواند؛... بهش گفتم من دوست ندارم تو مست می کنی..آز آدم مست متنفرم...تو الان مستی....
بهم گفت: وقتی تو مغزت از کار بیفته؛ صاف و ساده میشی؛ هر حرفی که بزنی هم از یه فطرته پاکه....همونی که خدا اون اولش تو وجوده همه گذاشته.. مثل یه بچه ؛ یه نوزاد کوچولو...کف دستش رو نشون داد و گفت : درست مثل این : بی شیله پیله؛ بی دروغ ؛ صاف صاف....بعد یه کم نگام گرد و گفت: نمی فهمی من چی می گم....نه؟؟؟؟
همش سعی می کرد نگاهش تو نگاهم نیفته...
شروع کرد از زندگی گذشته اش گفت:....می دونستم مسته ....
از مهناز گفت...گفت: من 16 تا 19 سالگی با یه دختر ه دوست بودم که خیلی دوستش داشتم ؛ هر روز با هم بودیم؛ هر ساعت ؛ هر دقیقه؛و شبها هم پشت تلفن تا یه هم شب بخیر نمیگفتیم.؛ نمی خوابیدیم....این موضوع مال 2...3 ؛ سال پیشه؛حالا همه چیز فرق کرده ؛
بعد یکهو به من گفت: hasti ! می دونی چرا از تو خوشم میاد؟می دونی چرا دوستت دارم ؛ چون شبیه مهنازی..... بعد یه فال کارتی برام گرفت..: یه خورشید؛یه شاه؛یه ببر ؛یه خورشید.
بعد از فال گفت : اون هم اولین فالی که براش گرفتم همین در اومد....
از این حرفهاش اعصابم ریخت به هم؛ پس اون یه خاطر این افتاده بود دنبالم....
من معلول یه علتی بودم که اگر اون علت حادث میشد ؛ من هیچ کاره می شدم....
از اینکه کسی منو به خاطر خودم نخواد ؛از اینمه یکی به خاطر اینکه شبیه یه کس دیگه هستم منو بخواد....
پاک ریخته بودم به هم؛...بهش گفتم اون الان کجاست ؟ چرا با هم به هم زدین؟
فقط میگفت این موضوع مال چند وقت پیشه؛همه چی تموم شده؛ دیگه برام مهم نیست؛ دیگه برام مهم نیست.....
اون مست بود و من به نسترن گفتم زودتر پاشو بریم. البته خودش بعد ها گفت عرق سگی بوده؛ و هیچ وقت هم دیگه ندیدم اون طوری مست کنه...
خلاصه با نسترن بلند شدیم. وقت رفتن اون باز هم به من شماره نداد....
دیگه یواش یواش این کارهاش داشت عصبانیم می کرد؛منظورش رو نمی فهمیدم؛ نی هواست منو بشکونه؛ عذابم بده؛ اذیت کنه؛ نمی دونم؛ نمی فهمیدم.....به خدا نمی دونستم چیکار کنم.
اون روز خیلی ناراحت شدم؛خیلی فکر کردم؛دو سه روز دیگه که فرشید منو دانشگاه دید گفت.: چه خبر شما دو تا با هم آشتی شدین؟ چرا حال و احوالی از انوش نمی گیری...
هیچی نگفتم؛ چی میگفتم؟؟؟؟ که دوست جنابعالی به من شماره نداده؟ پس من چه طوری باید پیداش می کردم؟ اون حتی قدم اول رو هم نمی خواست بر داره...
اگه نمس خواست با هام دوست بشه ؛ پس چرا این طوری بازیم میداد.
هیچ نمی فهمیدم.... شما جای من بودین چیکار می کردین؟.....

امروز چه هوایی بود؟ حال کردم .. از صبح یه بند داره بارون میاد. صبح تو راه تگرگی اومد که ؛ از همه جای تنم آب می چکید. خیس خیس شده بودم ؛اگه انوش بود کلی دعوام می کرد ؛ نمی ذاره زیاد تو بارون وایسم می گه سرما می خوری.؛ یادمه یه روز که از دستش ناراحت بودم ؛ بهش گفتم : منو ببر روی یه بلندی ؛ اون هم منو برد روی کو های ولنجک؛ داشت بارون می اومد ؛ نیم ساعت تو بارون وایساده بودیم؛ کاپشنش رو در آورد و تن من کرد که سرما نخورم؛ آخرش به زور منو سوار ماشین کرد؛ نمی دونست من از اینکه زیر بارون کنارش وایسادم ؛ لذت می برم. از اینکه زیر بارون با اون دارم خیس می شم لذت می برم ....بهم گفت حالا که آ وردمت روی بلندی به من افطاری میدی؟؟؟؟.......
وقتی رفتم دانشگاه ؛بچه ها هنوز نیومده بودن؛ رفتم تو یکی از کلاسها تا یه کم خودمو خشک کنم.بعد تروس اومد یه کم با هم حرف زدیم؛ همش به من می گه ؛ hasti‌چرا این قدر گرفته ای ؛ نارحتی ؛ همیشه تو فکری ؛ تو که این طوری نبودی؛ تو رو خدا تمومش کن؛ آخه من خیلی شیطون بودم ؛ از دیوار راست می رفتم بالا؛ همش خنده ؛ مسخره بازی؛ ولی چند وقته.....
بهم گفت: من تحمل ناراحتی و غم تو رو ندارم...تو باید فکر هاتو بکنی.یا درست بذارتش کنار؛ یا یه بار دیگه بهش فرصت بده؛ گفتم ؛ دارم همین کار رو می کنم ؛ من فقط به زمان احتیاج دارم. فقط راه حلش همینه؛ زمان ...زمان...
بهم گفت تو امروز یه چیزیت هست گ من تو رو بزرگت کردم ؛ بگو چی شده؟
راست میگفت ؛ یه چیزیم بود.. اتوش یه mail بهم زده؛ دیشب......
با یکی از ID هام که خودش خراب کرده بود. به این ID آ خریم.؛ توش نوشته بود:

hasti silam ,,, man in idito dorost kardam ,,, faghat age messengereto mikhai bayad behem begi security questionet ke miporse WHAT'S YOUR PET' NAME ? chie ?

khoob fek kon bebin chi yadet miad

har chi momkene zade bashi begooo

dar zemn omidvaram na khoda va na khodet bad nadade bashin

akhe shenidam mariz shodi ,,,

i hope 2 c u again

babay


*********

دوستت دارم ٬ دوست کوچولوی من

داستان قسمت دوم

دلم براش خیلی تنگ شده؛ یه دو ؛سه هفته ای می شه که ندیدمش.خیلی سخته ولی عادت میکنم ؛می دونم که می تونم....
تیکهء خودشه: دلم برات شده قد یه نقطه ؛هر وقت دو ؛سه روز همدیگه رو نمی دیدیم؛ این جمله رو برام off line می زد.....
دلم براش شده قد یه نقطه......
می دونین من نوشتن این وبلاگ رو ۲؛۳ روز بعد از جدایی با اون شروع کردم...
گاهی اوقات دوست دارم فقط گریه کنم .می دونم کاری از پیش نمی ره. ولی خوب ؛بالاخره سبک که میشم.
نمی دونم ؛....
الان نه ؛ولی دوست دارم چند سال دیگه ؛ وقتی که هر دومون پی سرنوشتمون رفتیم؛ اون؛ این نوشته ها رو بخونه ؛و ببینه که با من چیکار کرد.
امروز امدم تو مسنجر این IDم رو هم تعطیل کرده؛این چهارمین ID که خرابش کرده...این کار ها رو می کنه که بهش زنگ بزنم؛آخه دیروز ۳ ساعت line بودم.فکر کرده دارم با کسی چت می کنم....
باور کنین دوستش داشتم؛ اون لیاقتش رو نداشت......

داشتم می گفتم.خلاصه اون روز ما به چه بهونه ای از خونه زدیم بیرون ؛بماند.اونها راه افتادندو ما هم دنبالشون یه کم تو خیابون ها چرخ زدیم؛بعد نسترن منو رسوند خونه و اونها هم رفتند.
یه یکی دو روزی از این جریان گذشت؛ودوباره ما یه روز فکر کنم سه شنبه بود که کلاسمون تموم که شد؛فرشید کلاس نداشت ؛زنگ زد به نسترن که ماشین انوش تصادف کرده و تعمیرگاهه. صبح ماشین رو دادیم تعمیرگاه ؛حالا بیاین با هم بریم بگیریم.
ما با لیلا والهه و فریبا ریختیم تو ماشین و رفتیم دم خونه انوش اینها.البته لیلا و الهه تو راه پیاده شدن. خلاصه رسیدیم در خونه ؛ فرشید و انوش دم در وایساده بودن. من رفتم نشستم عقب و انوش هم نشست کنار من و فرشید هم نشست جلو..تو ماشین کلی از دستشون خندیدیم. سر چراغ قرمز سویچ رو از رو ماشین بر می داشت؛تو اتوبان هی به برف پاک کن ها ور میرفت ؛دائم هم که جوک می گفتن.رفتیم تعمیرگاه و یه یک ساعتی علاف بودیم.با ماشین یه دختره تصادف کرده بودن؛ حالا کورس گذاشته بودن یا هر جیز دیگه ؛خدا عالمه....
اون روز ماشین درست نشدو موند تعمیرگاه؛ فریبا هم همونجا نزدیک خونشون بود؛پیاده شد ورفت.باز عقب ماشین موندمن واون.یه اخلاق خاصی داشت .این رو تو همون برخورد اول حس می کردم. از خودش یه انرژی منفی ای داشت که ما دو تا رو از هم دور نگه می داشت.این موضوع رو بعدا هر دومون بهش رسیدیم.
فرشید هم هی مسخره بازی می کرد ؛واز جلو میگفت :عقبیها حال میکنن.
خلاصه می خواست ما دو تا رو بندازه به هم.هی میگفت : آره این انوش ما خیلی پسره خوبیه ؛دوست دختر نداره....
اون ساکت بود؛هیچ حرفی نمی زد که مخاطبش من باشم؛صدای نوار زیاد بود؛گاهی اوقات به فرشید می گفت کمش کنه و یه خاطره از خودش و فرشید ومیثم می گفت..
یه کلاسور دست من بودکه جزوه تمام درسهام بودو گاهی گداری پایین جزوه هام شعر می نوشتم که زاییده افکاره همون ساعت ودقیقه ام بود.دوست نداشتم اون بخونه. یهو گفت جزوتو میدی ببینم؟ منم گفتم نه..واون هم هی اصرار کرد .حالا به شوخی یا جدی؛هنوز نمیدونم.ـ ولی گفت :اگه جزوت رو بدی ببینم؛ شمارمو بهت میدم ها.....
منم نگاش کردم؛ ختدیدم ؛و جزوه رو بهش دادم.همش رو باز کرد و خوند فضولیش که خوابید پسش داد.
رسیدم باغ گیلاس ؛یه چای قلیون با خرما سفارش دادیم و نشستیم به حرف زدن..چه حرف زدنی.اون یه کلمه هم حرف نمی زد. یه ظرف گوجه سبز گرفت .آخه نوبرش بود...مثل خلها همه رو یکجا خورد . دیگه تو دهنش جا نمونده بود.همین .فقط دوست داشت مسخره بازی کنه ؛ دختر ها بهش بخندن....
فقط وقت رفتن یه آدامس خورده بود که عکسش یه قلب بود اون رو زدب بازوش و به من نشون داد.منم فقط نگاش کردم.....
سه تایی منو تا خونمون رسوندن.از ماشین که پیاده شدم ؛هیچی نگفت؛ من هم با همه خداحافظی کردم ورفتم ..
اون روز کلی با خودم فکر کردم ؛ به این نتیجه رسیدم ؛ که اون تمایلی برای این دوستی نداره ؛ گفتم حتما ا ز من خوشش نیومده ؛ این بار سوم بود که ما همدیگه رو میدیدیم و اون به من شماره نمی داد ... برام اصلا مهم نبود. این چند روز هم که با هم بیرون رفتیم ؛ ذهنم ر و برای همون چند ساعت مشغول می کرد .من اون روز قضیه رو تموم شده فرض کردم...

می دونین چیه ؟ غرور خوبه ؛ ولی وقتی که پای احساسات به میون میاد؛ دیگه همه چیز فرق می کنه.
من هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم...هیچ وقت بهش نگفتم وقتی نمی بینمش دلم براش تنگ میشه ؛ من حرفهای دلم رو فقط دارم اینجا تو این وبلاگ می نویسم.
دلم خیلی گرفته .
من خیلی تنهام..... خیلی
با هیچ کس نمی تونم حرف بزنم.؛ هیچ کس حرف منو نمی فهمه...
من هیچ وقت به خودم این اجازه رو ندادم که به کسی بگم که دوستت دارم. به نظر من تو در قبال کسی که این جمله رو بهش می گه مسوولی؛تو در قبال هر چیزی که اهلی اش کرده ای مسوولی؛ اون ولی راحت به من میگفت دوستت دارم.؛بدون اینکه بفهمه این جملش چه تاثیری روی من میذاره.ازش خواسته بودم به من دروغ نگه.اون هم گفت :من به تو هیچ وقت دروغ نمی گم؛اینو بهت قول میدم....
بهم میگفت دوستت دارم.....میگفت تو تنها دختری هستی که تو زندگیمه....میگفت از وقتی با تو آشنا شدم؛ یه جورهایی همه رو پیچوندم؛ دیگه با هیچ دختری حال نمی کنم...نمی تونم تصور کنم که تو با کس دیگه ای باشی....
باور میکنین همش دروغ بوده؛ همه حرفهاش.....
روزی صد بار این سوال رو از خودم می پرسم:اون چرا این کار رو کرد؟ چرا؟ چرا؟

دوباره دو سه روز دیگه ؛ فرشید که اومده بود دانشگاه دنبال نسترن؛به من گفت : راستی انوش دنبالتون میگشت.من تعجت کردم ؛گفتم اگه دنبالم می گشت ؛خوب با تو می اومد دانشگاه....
یه هفته بعد یه اتفاق جالب افتاد:نسترن اومد دانشگاه و گفت :که دیروز صبح وفتی بابام می خواسته از در بره بیرون ؛دیده یه کیف زنونه کهنه به در بود؛ و توش یه دستمال کاغذی که توش نوشته بود:
hasti دوستت دارم..کاش من جای فرهاد و میثم بودم ....کاش جای اونها با من دوست میشدی
نسترن گفت :بابام اومد گفت نسترن تو دوستی به اسم hasti داری؟منم از همه جا بی خبر گفتم آره....بعد دستمال رو نشونم داد....
hasti به نظر تو کاره کی می تونه باشه؟
اصلا فکر نمی کردم کاره اون باشه؛نسترن هم فکر کرد کاره همسایشونه .اما لیلا گفت : کار کاره انوش ؛ می خواد باهات دوست بشه روش نمی شه .؛ باهات شرط می بندم.
دو سه روز بعد با نسترن داشتیم می رفتیم خونه ؛خونه ما نزدیک هم بود ومسیرمون تا خونه یکی بود؛آخه کار نسترن شده بود همین ؛ یا فرشید می اومد دم دانشگاه ؛یا نسترن باید بعد از تموم شدن کلاس دم خونه فرشید اینها ساعت می زد.

******************

دوستت دارم ٬ دوست کوچولوی من

امروز از اون روزاست که آدم دلش خیلی میگیره . هوا از تا حلا ابری شده . نه بارون میاد نه باد میاد که ابرا برن . حسابی هم گرمه . خلاصه از اون هواهایی که آدم از نفس کشیدن خسته میشه. از ساعت ۱۲ تا ۴ بعد از ظهر کلاس داشتم . موقع برگشتن اینقدر حالم گرفته بود که نگو .

جدایی از تو برام خیلی سخته . خودت که میدونی . به خودت هم گفتم .

موقع برگشتن این آهنگو گذاشتم ٫ محمد میگه آهنگ درخواستی فقط تو ماشین خان پیدا میشه

 

مثل صدای انفجار تو قلب جنگل

صدات تو قلب من نشست نگاه اول

مثل نگاه یه اسیر به بال پرواز

تا دیدمت عاشق شدم لحظه آغاز

محمد میگقت خیلی وقته که اینطوری ندیدمت .

آره ٫ خیلی وقته ٬ خیلی وقته که ندیدمت ٬ خیلی وقته که دلم برات تنگ شده ٬

کاش میدونستی که چقدر دوستت دارم ٬ میخواستم اینقدر دوستت داشته باشم که همه به ما حسودیشون بشه . کاشکی معنی حرفامو بفهمی .

********************

دوستت دارم ٬ دوست کوچولوی من

داستان

امروز می خوام گذاشتن یه داستانی رو شروع کنم که تابستون سال پیش تو یه وبلاگ خوندم و البته یه کمی هم روش کار کردم . اگه قشنگ بود نظر بدین تا باقیش رو هم بذارم.

سلام.....
مثل تو این فیلم ها همه چی از یه نگاه شروع شد.خیلی الکی؛خیلی تصادفی؛مثل همه اتقاق های زندگی من ....
این موضوع تقریبا مال یکسال و نیم؛ دو سال پیشه.یکی از دوستهای فرشید بود؛فرشید دوست نسترنه؛ که اونها هم دوستی شون ماجراهایی داشت...آخه می دونین؛ما تو دانشگامون یه اکیپ ۸ نفره هستیم.چهار شنبه سوری ۷۹ .یادش به خیر ....نسترن و فرشید هم اون موقع ها بود که با هم دوست شدن..تو یه حادثه مخ زنی...فرشید مال دانشگاه بالا بود.آخه دم دانشگاه ما دو تا دانشگاه دیگه هم هست واز توی حیاط دانشگاه ما دانشگاه بالا پیداست....برا همین خیابون دانشگاه ما یه جورایی ایران زمین شده.و دایم دختر پسر های سه تا دانشگاه با هم کورس می ذارن...وای مخصوصا سال اول که کار ما شده بود همین؛...ماشین می آوردیم ؛ بالا پایین......
اون روز هم کلاس ما ساعت ۶ تموم شد؛ تو دانشگاه هم واسه چند تا از پسر هامون پرونده انضباطی تشکیل دادن و دائم می بردنشون حراست؛ از بس خمپاره می زدن ؛ از صبح این حیاط دانشگاه رو هوا بود ؛هیچ کسی کلاس نمی رفت؛ همه نشسته بودن و همد یگه رو نگاه می کردن؛ فقط کافی بود یکی بلند می شد و اونوقت ...BOOM
ساعت ۶ که کلاسمون تموم شد ۵....۶ نفری ریختیم تو ماشین نسترن...وتقریبا فرشید هم که از بچه های دانشگاه بالا بود ؛ همون روز با نسترن دوست شد...حالا هم هنوز با هم دوستن؛خیلی با هم خوبن و برای هم جون می دن. ان شاء الله خوشتخت شن..... . یه کم دور دانشگاه چرخیدیم و دم دانشگاه بالا با فرشید و دوست هاش آشنا شدیم؛اونها هم به ما ترقه دادن و ما هم کلی خوشحال ؛ که می ریم و اونها رو می ترکونیم.....
البته نا گفته نماند که اون روز ما اون ها رو گم کردیم..و رفتیم شهرک...نمی دونین فلامک چه خبر بود!!!!!همه بزن و برقص....بعد رفتیم سعادت آباد؛بعد هم ولنجک...اونجا هم خیلی با حال بود...جاتون خالی.....آتیش هایی که روشن بود...ترقه هایی که می زدن......فشفشه هایی که هوا می رفت و هفت رنگ می شد....و شماره هایی که پشت چراغ قرمز می گرفتیم.....
شاعر می گه: زردی روی من از تو باشه.....سرخی تو مال من باشه......
و صد البته ۱۱۰ هایی که می ریخت و هی می گرفت...
همش شده بود مسخره بازی ؛خیلی خندیدیم.....
چه دورانی....خیلی خوش گذشت.....
اون شب مهمون داشتیم؛و من اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری به تختم رسیدم...

یه ماهی از این جریان گذشت. نسترن و فرشید کلی با هم دوست شده بودن.
یه روز فرشید کلاسش که تموم شد؛زنگ زد به نسترن وگفت بیا دانشگاه بالا؛ آخه دانشگاه بالا یه رستوران بزرگ داره ؛ که مشتری هاش همه دانشجو هستن.بین زنگها کافی شاپش به راهه و سر ظهر ها رستورانش....
اون روز فقط من و نسترن ولیلا یکی دیگه از بچه هامون کلاس داشتیم؛ نشستیم تو ماشین و شروع کردیم بالا پایین کردن تو خیابون های دانشگاه .فرشید با دوستش شهرام تو یه ماشین و اون و میثم هم تو یه ماشین دیگه ؛ افتادن دنبالمون...و ما هم هی به مسخره بازی و خندیدن...خلاصه اونها ما رو دم دانشگاه گرفتن و مثلا راهمون رو بستن.بعد یه آبمیوه گرفتیم و دم دانشگاه فرشید اینها نشستیم به حرف زدن.
اون اومد نشست عقب پیش من ؛ -بهتره انوش صداش کنم ؛ آخه به این اسم هم معروفه- همین طوری رو هیچ قصدی؛ ما تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم؛
یه شلوار بگ کرم؛یه کفش کرم؛با یه بلوز کرم.ویه کلاه کرم مسخره ؛ مسخره تر از خودش؛ تا دم چشمهاش کشیده بود پایین و بهش یه قیافه بامزه وخنده داری می داد.
قدش یه ۷...۸ سانتی از من بلند تر بود. چشم ابرو مشکی؛ موهاش خیلی پر بود ویه کم فر؛
مثل هپلی ها ازش بدم نیومد.
انوش پیشنهاد داد که بریم بوستان؛ گفت بچه ها یه جا بریم تا با هم بیشتر آشنا بشیم.فرشید هم گفت خوبه ؛انوش دیگه از ماشین پیاده نشدو همون عقب پیش من نشست؛ و ماشینش رو شهرام آورد.
یه اخلاق خاصی داشت؛ تو ماشین اصلا سرش رو بلند نمی کرد؛و همش زیر چشمی منو نگاه می کرد؛یعنی مسخره بازیش بود ها؛ هم اون و هم فرشید فقط از دستشون می خندی؛از لودگی و مسخره بازیشون. هی با انگشتش بازی می کرد.
آخرش من دیدم داره از خجالت دق می کنه؛گفتم: ببخشید راستی شما اسمتون چیه؟
اون هم گفت :انوش......
بعد من حرف رو عوض کردم و با نسترن حرف زدم ؛و اون هم زیر لبی گفت: شاید من هم دوست داشتم اسمتون رو می دونستم و هی با انگشتش ور می رفت....
کاشکی منم می تونستم اسمتون رو بپرسم.......
منم اسمم رو بهش گفتم؛دیگه حرفی بینمون زده نشد.تا بوستان.
میثم رفته بود و اون ها شدن سه تا پسر؛ وقتی خواستیم بریم تو لیلا گفت من دیرم شده و رفت خونه و دم بوستان از ما جدا شد؛ موندیم من و نسترن؛ فرشید هم هی به مسخره می گفت:اییییییی این طوری که نمی شه؛قبول نیست؛ شما ۲ تائئد و ما سه تا؛ یه دوست دختر باید واسه سومی ما هم پیدا کنید.
فرشید و نسترن که با هم بودن؛ وانوش هم تندی اومد نشست پیش من ؛ یعنی مثلا ما با هم دوستیم. خلاصه مسخره بازئی شده بود. گفتیم و خندیدیم و بچه ها هی جک می گفتن ؛آخر نمی دونم سر نهار چی شد که یه دفعه به شهرام بر خوردو گذاشت رفت. البته انوش هم دنبالش رفت تا مثلا از دلش در بیاره.رفت با ماشین اونو برسونه بعد برگشت .ما هم اوه موقع دوباره برگشته بودیم دم دانشگاه....
عصری من و نسترن کلاس داشتیم؛ تو خونه نسترن. برا همین چون ساعت ۴ معلم می اومد
مامجبور بودیم زودتر بریم. با هاشون خداحافظی کردیم و آمدیم خونه.کلاس ساعت ۶ تموم که شد فرشید رنگ زد. گفت من و انوش دم خو نتونیم؛ بیآیین با هم یه جا بریم .به نسترن گفت که من رو هم بیاره؛ که می خواییم این دو تا رو بندازیم تنگ هم.......

ساعت ۱۲ شبه و دارم تو headset نوار معین گوش میدم...
شبهای رفتن تو...... شبهای بی ستاره است .....
ببین که خاطراتم....... بی تو چه پاره پاره است.......

**********************8

دوستت دارم دوست کوچولوی من