هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هی ...

هی...!تو که نگاهتو از من می دزدی....تو که قیافت آشناست... تویی که با من حرف نمیزنی نکنه دوستات بهت بگن جوات....تو که هی تو خیابونای شلوغ دستی میکشی و ویراژ میدی.... تو که به قول خودت تیریپ خفن میزنی میای بیرون.... تو که هر شب تو دنیای چراغای روشن و کله های گرد و خندون خودتو با حروف پینگلیش پرت میکنی وسط پنجره های کوچک و رنگ و وارنگ .....تویی که آرزوته یکی یه بار هم که شده همه ی کافی شاپ ها رو دوره کنی.....تویی که سر زانوهای شلوار لی تو ریش ریش کردی می گی مده!....تو که خطوط چهرتو خوب یادمه...
 تو که هر وقت شیطنتت گل میکرد می اومدی پیش من تا به هوای اسکمو آلوچه زنگ تفریح مدرسه رو دودر کنیم و بزنیم بیرون.... تویی که از وقتی ریش گانزی گذاشتی احساس کردی بزرگ شدی و منو تحویل نمیگیری ...
یادته اون وقتا؟... امروز انشا ننوشتم.دفترتو از زیر میز رد کن...1 2 3 ... 100 بیام؟دیدمت از پشت تیر چراغ برق بیا بیرون ... بدو دیگه فقط یکی مونده زودتر هفت سنگ ...سرخی من از تو زردی تو از من نه نه اشتباه شد برعکس بود انگار ...
 چی شده امروز؟چرا حرف نمیزنی؟مثل اینکه تو باغ نیستی... ببینم به چی زل زدی ؟تو مود نیستی؟نکنه ....ای شیطون !!... پایه ای بریم کوه؟قرار داری؟باشه.یه وقت دیگه میریم ... فاز نمیده تیریپم؟شوخی میکنی؟ ...

 اومدی منت کشی؟ واقعا؟آشتیه آشتی؟ ... یادته؟ قول آشتیتم دیگه باور نکردم.آخه خیلی وقت بود گمت کرده بودم یادم نیست کی؟کجا؟تو کدوم غروب جمعه.وسط کدوم کوچه گلی قدیمی تو تاریکی کدوم شبی که به بهانه هواخوری زدیم بیرون ... خودتی نه؟ شناختی؟ای بابا منم دیگه این همه نشونی بس نبود؟...بابا حافظه!بابا معرفت!بابا مرام ... ممنون... تو چطوری؟چی؟جدید؟نمیدونم نه فقط ایرانی دارم ... چی؟ خیلی قطع و وصل میشه نه ؟ الان کجایی؟ نمیشه ببینمت؟ چی میگی؟ وقت نداری الان؟خط نمیده؟این که گفتی چی بود؟ الو صدات نمیاد ... الو؟ الو؟...

 

( ا )

« ا »

هم اولِ اعداد است و

هم اولِ الفبا.

 

هم ازل و هم ابد.

آوای سکوت اینجا هم ضجه دلخراشی است که با همین صدای آ، به گوش می‌رسد.

 

با همۀ این‌ها، من یک بودنِ « ا » را دوست ‌تر دارم.

درست مثل یک سالگی

 

من ...

اگر روزی بین ماندن     و       رفتن شک کردی    ،

حتماً برو       .    بی‌معطلی !

 

چون نمی‌بایست کار به شک می‌کشید         ،       که     بیاندیشی        یا        نیاندیشی.

همان لحظه شک      ،     کار تمام است    .

گوژپشت ....

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل بدقواره او منزجر بود .
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت و به اتاق دختر رفت و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کرد. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
-
آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
-
بله، شما چه عقیده ای دارید؟
-
من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :
»
همسر تو گوژپشت خواهد بود
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم :
خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .
فرومتژه سرش را بلند کرد و به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .
او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود .

معرفت ....

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"   پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
او گفت : زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: ما خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !