هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

تذکره افسانتنا جومونگ ( رضی ا... بوصاله به السوسانو )

 

آن سرداری با چشمان باریک، آن جنگجویی در دشتهای تاریک، آن جانشین خلف هوسانگ نیانگ و لین چان، آن رهرو راه جنگجویان کوهستان، آن یادگار اوشین و  یانگوم جان، یادآور داداش کایکو و زُمبه و سایو جان، آن رقیب برادر تسو در عشق به سوسانو، آن مُراد عبدالقدیرخان رئیس موپالمو، آن پایه گذار مکاتب فروید و یونگ، پیرما  عالیجناب جومونگ (رضی اله به وصاله به السوسانو).

 در اخبار است که به وقت جوانی دستش به ساکی گشاده بود و چشمش در پی زیبا رویان روانه، و اگر نبود پیر ما عزت ضرغام (حفظه الله مع الجا مجم فی یده الی الابد) تا دست او گیرد و از منجلاب بیرون کشد و پاک و منزه بر تارک سیما نشاند، کس را یارای دانستن عاقبتش نبود که در این راه از جان ومال به غایت به هزیمت رفته چهل سرباز  بود و هیچ به مقصد نرسیده، که روزی به تن حکیم فردوسی به توس در گور لرزانده بودند و روز دگر پرچمهای قلعه کاوه ز جا به در آورده بودند، و اینها به اختصار تنها هنر یک تن بود و دگران نیز بر اینها افزوده بودند تا هریک به وسع خود چنان تورق تاریخ این خاک کنند که ضرغام اساطیر و افسانه، چنان به غرقاب هلاک بیند، که با خود گوید:

هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد...

گه یانگومو و گه تاجر پوسان به میان شد...

گه پیر و جوان شد...

تا عاقبت آن شکل جومونگ وار برآمد!

پس نیکویی بدین دید که این خاک فرو نهد و کمان آرش را کمان دامول گرداند و چشمان کوروش بادامی کند و صورتی سازد جومونگ وار که نه دور بازوی رستم دارد و نه روئین تنی اسفندیار، لیک جنسش مرغوب است و اصل کره!

و روایت کنند که جومونگ را دو برادر بود از مادر سوا و از پدر جدا و این از عجایب آن مُلک است که چنین سببی، نسب ساز گردد، تا بدان جای که مهر او بر دل امپراتور گوموا (زید الله اقتداره) افتد و برادران را در پی قدرت به جان یکدگر اندازد و آتشی به خرمن این قوم هزار فامیل زند که شراره اش تا سالها پراکنده گردد و خاکستر نگردد.

که بر کتیب های به کوهستان جنگجویان به خط شرقی چنین نبشته باشند:

پشت درای بسته... هوسانگ نیانگ نشسته

لین چان عروسی داره... هوسانگ نیانگ میرقصه

و عالمان فن شعر برآنند که چگونه ممکن آید، هوسانگ نیانگ به پشت در، هم نشسته باشد و هم رقصیده و خود چنین تفسیر کنند که اینها همه بدان عصر است که همه چیز در آن ممکن بوده، چنان که  هموسو(ابو الجومونگ، چشمه کور و دنده نرم) سا لها به دخمه های مخفی در دل کوهستان زندانی بود و سختی بسیار کشید تا مورخان نام دگر آن محبس کهریز گفتند که معرب کاهریز باشد، چه آنکه بدان وقت کاه آن بس ریز بوده و سوزن به انبار آن جستن دشوار...

و در تاریخ چنین آمده که یونگ پو(اخی الجومونگ، ذهنه کند و زوره کم) ز فنون کشتی تنها بارانداز آموخته بود و هماره رختی مخملین و سبز رنگ به تن داشت و مزدوری و جیره خواری و مرده خواری بسیار دوست می داشت و به بیگانگان چنان آویخته و آمیخته گردید که گفتی دل به فروش وطن دارد. لیک برادر دگرتسو(اخی الجومونگ، هو یحب السوسانو و السوسانو یحب الجومونگ و الجومونگ یتنفر من التسو... و هذا مثلث العشقی) به راه دگر بود و به کار بلاد همسایه تساهل و تسامح می نمود و مردم خویش سخت در محذور گرفتار کرده بود و چنان کار بر رعایا سخت گردانیده بود که اگر نبود درایت امپراتور  گوموا(حفظه الله من ابت لاء بل آنفولانزای خوک) تاج و تخت همه در مسیر اضمحلال بود.

پس پیرما جومونگ که پای بست خانه را ویرانه دید، قدرت را وانهاد و از بهر خدمت خروج کرد تا سرزمینی بنا نهد گوگوریو نام، که گوگولی های عالم در آن مجتمع گردند. لیک کارها به طریق دشواری افتاده بود که پیرما جومونگ چوب خویش به هر سوراخ فرو کرده بود و دشمنان یک به یک کمر به مرگش بسته بودند واگر نبود فن دانی مدیر سایون(لحنه اوا و تریپه مشکوک) و توانایی رئیس موپالمو(کلا حقه مسلم ولاغیر) و یاری یاران، پیرما

کمر زیر این بار دوتا کرده بود.

و چون کارها به سامان گشت و یاران جداافتاده را دست روزگار به اتحاد یکدگر بیاورد قضای افتاده چنان کرده بود که سوسانو(هی ناموس، لا حیز بازی بالبنت و الام المردم) به فشار ضلع دگر مثلث عشق، تسو، ناچار به وصلت با برادر اوته(ارجعی من دیار الفانی الی دیار الباقی) تن دهد و جومونگ زنی دگر اختیار کند که باری وی را از مرگ رهانده بود، چه آن که پیرما جومونگ بسیار به فنا می رفت و هربار بر لب پرتگاه مرگ، زنی به نجاتش آمدی، و هر بار چنان زنی که گر چون تویی نیز جومونگ بودی صدبار آرزوی چنان فنایی کردی تا چنین نجاتی یابی!

و چنین بود که این زوج را بعد از هر وصال، فراقی افتاد و از چرخ غدار بر آنها رسید آنچه نمی باید رسید و اینها همه از کثرت تنبان پیرما جومونگ و حب او به فنا بود.

و در خبر است چون پیرما جومونگ موطن خویش از یوغ چین رهاند، عدل و داد پیشه خود کرد و فرزندان خویش بر همین راه گمارد و عجم تا همین جا داند که باقی را ضرغام از کلام غرایب به شکر فارسی بازنگردانده و رازهای آن برما پوشیده باشد...

  

نوشته محمد علیپور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد