" هر چی که بود شوهرم بود ، مردِ قفسم بود .
درسته که من انتخاب دیگه ای نداشتم و ازدواجمون به نوعی خیلی خیلی سنتی محسوب می شد ولی یه خورده که گذشت حس کردم عاشقش شدم .
یه روز یه جایی تو یکی از شهرهای مرزی بود که فهمیدم عروس شدم .
از
خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون از همون اولش هم یه خورده مریض احوال
بود ، حالا غبتش نشه ها ، البته اگه خودش هم بود جلو روش می گفتم ، سرد بود
یعنی ایده آل نبود ولی خب سوزنِ خوبی بود که فرو کنم تو چشمِ اون دختر
خالم که می گفت هیچ کس نمیاد تو رو بگیره .
حالا شانس آوردم ازش بچه دار نشدم وگرنه باید می نشستم اول جوونی توله های اون مرحوم رو بزرگ می کردم .
دستِ بزن داشت خواهر ، هی دنبال بهونه بود که بزنه کبودم کنه .
یه روز می گفت این غذا چیه پختی ؟ مزه گوشتِ خر میده .
یه روز می گفت سرم داره می ترکه ، تو داری چیز خورم می کنی .
این اواخر هم هی سرکوفتم میزد که من یه دختر دیگه رو دوست داشتم و تورو به زور انداختن به من و این حرفا .
آره خواهر ، خلاصش اینکه زندگی با این مرد منو پیر کرد .
ولی خب خدا رحمتش کنه از وقتی مُرد ، من خیلی معروف شدم ، تازه دارم مزه شیرین زندگی با شهرت رو میچشم ... "
* درد دل های ببر روسی ماده با شیرِ ماده قفس بغلی *