هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

خیانت!!!!

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنندزن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.  

پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.  

مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی

 زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم

صداقت و راستگوئی!!!!

مرد یمتاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.

نیل آرمسترانگ

بیستم جولای ۱۹۶۹، نیل آرمسترانگ به عنوان فرمانده ماه نشین آپولو ۱۱، اولین انسانی‌ بود که بر سطح ماه قدم گذاشت. به لطف فرستنده‌های تلویزیونی اولین کلمات او به زمین مخابره و توسط میلیون‌ها نفر شنیده شدند: "این گامی کوچک برای انسان، و جهشی عظیم برای انسانیت است"

ولی‌ درست پیش از بازگشت به ماه نشین، آرمسترانگ جمله معماگونه دیگری را نیز بر زبان راند:





ادامه مطلب ...

لذت پیاده رفتن

اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون.
سیر نگاش کردم.
هیچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.

یه نقاشی منحصر به فرد.

ادامه مطلب ...

فرشته نجات

مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی..
مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.
مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید.
بهر حال نجات پیدا کرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.
مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فکری کرد و گفت :
اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدام گوری بودی؟؟؟؟؟؟