هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

داستان

مرد با سبیلهای از بناگوش در رفته و موهای پرپشت مشکی اش روبروی من ایستاده...چشم چپش هم قرمز شده... خنده ام میگیرد..انگار شست پای اش رفته باشد تو چشمش... از خنده من نگاهی میکند به زیپ شلوارش...باز نیست...احتمالا سری قبل سر باز بودن زیپ شلوارش بهش خندیده اند... از آدمهایی است که ضریب هوشی بالایی ندارد... نگاهم را از روی اش برمیدارم تا مبادا از کوره در برود..اینجور آدمها که زور و بازویشان در کنترل مغزشان نیست...در یک چشم بهم زدن فک ات را پایین می آورند... نگاهم را که بر میگردانم از دور زنی را میبینم با مانتوی  مشکی... کشان کشان سبدی چرخ دار را با خود میکشد پر از اسفناج و باقالی و لوبیا سبز... احتمالا باید برود خانه... پارچه ای... روزنامه ای... چیزی پهن کند و بنشیند به پاک کردن و بعد هم شستن...اه...چقدر از این کار بدم می آید بعد هم باید بادنجانها را پوست بکند که اگر دستکش نداشته باشد دستهایش سیاه میشوند یا شاید هم بنفش...کبود... و تازه باید تو این همه کار حواسش به آن پسر بچه شیطانش هم باشد که از چشمهایش معلوم است ولش کنی دیوار راست را بالا میرود... همینجور که مانتوی مادرش را گرفته و کیفش را بر زمین میکشد به سنگها هم لگد میزند... وای که من این بازی رو خیلی دوست داشتم...بچه که بودم...از مدرسه تا دم خونه یه سنگ رو می آوردم... اما بعدها که سرویسی شدم از این خبرها نبود...من همیشه از سرویس بدم می اومده... حالا زن رسیده... همزمان با زن که خستگی را میشود از عرقهای روی پیشانی اش فهمید مردی هم میرسد... من نمیبنمش...از پشت سرم می آید اما بوی ادکلن اش که شبیه بوی ادکلن باباست به من می فهماند کسی پشت سرت ایستاده ... به رسم ادب بر میگردم که پشتم به کسی نباشد... و سر سری نگاهش میکنم...خیلی جوانتر از باباست... با کت و شلوار نوک مدادی اش و عینک بدون فریم اش... اوم... خودم رو جمع و جور میکنم و به پسرک که دست از سر سنگها برداشته و  حالا به من خیره شده لبخند میزنم... پس چرا نمیرسد؟؟؟ کسی حرفی نمیزند...همه منتظر ایستاده اند... سر و صدای دو دختر دبیرستانی سکوت سالن را میشکند... از روی بیکاری و نه کنجکاوی نگاهها بر میگردد به سمت در سالن... دو دختر که معلوم است تازه تعطیل شده اند وارد میشوند...با مانتو و شلوارهای سبز رنگ و مقنعه مشکی و کوله هایی که معلوم است سنگین است از درس و کتاب ... صدای خنده اشان سکوت را میشکند ... انگار تازه فهمیده باشند که صدایشان میپیچد توی سالن و منعکس میشود ... یکی به پهلوی دیگری میزند و بعد خنده اشان را به زور قورت میدهند و کنار من می ایستند . آرام پچ پچ میکنند... دیگه چیزی نمانده... به چراغ نگاه میکنم...طبقه دوم... تا همکف چیزی نمانده... به ساعتم نگاه میکنم... و صدای زنگ آسانسور که حامل پیام رسیدن است همه را اماده میکند برای سوار شدن...در آسانسور که باز میشود...سه تا پسر بچه شلیک میشوند بیرون و با سر و صدا و در حالیکه توپ بسکتبال را بر سنگفرش سالن میکوبند و کری میخوانند خارج میشوند... آقای کت شلوار پوش کنار می ایستد تا خانومها سوار شوند... و آقای سیبیلو به تبعیت از آقای کت شلوار پوش با کلافگی تمام می ایستد... کنار می روم تا خانوم با سبد و بچه اش سوار شود... بعد هم خودم میروم و بعد هم دو دختر دبیرستانی که یکی اشان زیر چشمی به اقای کت شلوار پوش نگاه میکند سوار میشوند...آقای کت شلوار پوش به اقای سیبیلو تعاوف میکند که بفرمایید و تا خودش سوار میشود از دور پیرمردی داد میزند : آقا نذار بره...صبر کن ما هم بیایم... و دست همسرش را آرام میگیرد... که هول نشو... میرسیم... آقای کت شلوار پوش پایش را میگذارد لبه آسانسور تا درش بسته نشود... بالاخره میرسند...نفس زنان... و با لبخند از آقای کت و شلوار پوش تشکر میکنند... در آسانسور بسته میشود... هرکس طبقه اش را انتخاب میکند...... آقای کت و شلوار پوش طبقه 25... پیرزن و پیرمرد طبقه 64 و دو دختر طبقه16 ... آقای سیبیلو طبقه 18 و خانوم و پسرش طبقه 32... صدای موزیک که پخش میشود تنها صدای موجود است و گاهی هم پچ پچ های دو دختر بچه... نگاهی می اندازم به دو دختر... ابروهای دست نخورده ...بدون آرایش... موهایی که از مقنعه با آشفتگی هر چه تمامتر داد میزند که هفت هشت ساعتی هست هوا نخورده اند... یکی به دیگری میگوید..." امتحان فردا رو چیکار کنیم...تو بشین جلوی من... دستت رو هم باز بذار..." و دیگری میگوید..."بذار برسم حالا...ببینم اصلا میتونم بخونم... قراره با مامان بریم خرید..." و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میگوید: "دیدی امروز سحر رو؟؟؟ وقتی خانوم ناظم بهش گیر داد که چرا ابروهات اینقدر مرتبه... طفلک... من خیلی وقته میشناسمش...مدل ابروهاشه..." و دیگری گفت:" کی میشه ما از دست این چیزا راحت بشیم...هی گیر میدن...کنکور رو بدیم... دیگه راحت میشیم ها..."  خنده ام میگیرد... دغدغه های نوجوانی... نگاهی میکنم به آقای کت و شلوار پوش...او هم خنده اش گرفته است... طوری نگاهم میکند که ترجیح میدهم نگاهم را بدزدم... فکر میکنم از خجالت سرخ شده ام... به خودم نهیب میزنم..."چته دختر؟؟؟ مگه بار اولته کسی داره نگات میکنه..." و برای اینکه حواس خودم را پرت کنم...لپ پسرک را میکشم... و او هم خودش را به مادرش میچسباند و میخندد... طبقه شانزدهم ... با صدای زنگ در آسانسور باز میشود... و دو دختر پیاده میشوند... تا وقتی که در آسانسور بسته شود... نگاهشان میکنم... مانتو و شلوار دبیرستان من هم سبز بود...با مقنعه مشکی... در آسانسور بسته میشود... پسرک کت و شلوار پوش همچنان نگاهم میکند... نمیدانم چرا چشم برنمیدارد... قلبم تند میزند... انگار هرچه بیشتر به طبقه 25 نزدیک میشویم قلب من تند تر میزند... به آقای سیبیلو نگاه میکنم... انگار فهمیده باشد ... با انگشت به شانه آقای کت و شلوار پوش میزند و میپرسد: "ساعت داری داداش؟؟؟" آقای کت و شلوار پوش انگار تازه به خودش آمده باشد : "بله؟؟ آها...بله..ساعت "2:30 ... مرد سیبیلو برای اینکه بفهماند به او که شرم و حیا هم خوب چیزی است دستی روی سبیلهایش میکشد و بعد سرش را تکان میدهد... چه خوب که به طبقه 18 رسیدیم... آقای سیبیلو باید پیاده شود...باز هم خنده ام میگیرد...زمان این لوطی بازیها که خیلی وقته گذشته... طبقه هجدهم ... زت زیاد... پیاده میشود... و من و آقای کت و شلوار پوش هر دو نفسی میکشیم... دستش را در جیبش فرو میکند و می پرسد: "توی همین برج زندگی می کنید؟؟؟" حالا به گمانم به طبقه 20 رسیده ایم...اما کسی اینجا پیاده نمیشود... آسانسور می ایستد... به گمانم کسی میخواهد سوار شود... اما کسی نیست... احتمالا پشیمان شده از سوار شدن... جواب میدهم:"بله."... میگوید: "ما هم تو همین برج میشینیم ... تا حالا شما رو ندیده بودم..." لبخندی میزنم ... و نگاهم با نگاه پیرمرد و پیرزن که دستهای هم را گرفته اند گره میخورد... آنها هم لبخند میزنند... میگویم: "ما خیلیها رو اینجا نمیبینیم... یکی دو طبقه که نیست... آدمها هم کم نیستند... هر روز از کنار هم میگذریم ولی هیچوقت هم رو نمی بینیم..." میگوید: "اگر این آسانسور هم نبود که ... که اونوقت من کجا با شما آشنا میشدم هان؟؟؟" طبقه بیست و چهار... چیزی به طبقه بیست و پنج نمانده... همینطور که نگاهم میکند...کیفش را در دستش جابجا میکند و من "یک عاشقانه آرام" ابراهیمی را در دستی که کیفش را با آن گرفته می بینم... میگوید... "باز هم میبینم اتون...مطمئنم"... طبقه بیست و پنج... در آسانسور باز میشود...خداحافطی میکند و بیرون میرود.... تا در آسانسور بسته شود بر نمیگردد... هنوز بوی ادکلنش هست... و ... در دلم میگویم..." آره... مطمئنم..." به خودم که می آیم میبینم پسرک خودش را به مانتوم چسبانده و نگاهم میکند...دستی بر سرش میکشم... "اسمت چیه مرد کوچک؟؟" .... با اعتماد به نفسی میگوید: " امیر علی"... به مادرش نگاه میکنم...ما را نگاه میکند اما خسته است...از سر کار برمیگردد خانه... میپرسم: "همین یه بچه را دارید؟؟" ...جواب میدهد: "بله... همین هم از سرم زیاده... خیلی شیطونه... اما خب شیرینه..." میگویم: "معلومه... از سر کار برمیگردید نه؟؟؟"... "بعله... امروز کلاس داشتم توی دانشگاه... از دست این دانشجوها... یه لحظه آرامش نمیذارن... ما هم دانشجو بودیم..."

نگاهی به خانوم دکتر خسته می اندازم و نگاهی به لوبیا ها و اسفناجها... و بعد هم توی آینه آسانسور به سه زن ... پسرک از مادرش میپرسد: "نهار چی داریم؟؟؟" مادر میگوید: "ماکارونی...مگه دیشب نخواستی برات بپزم؟؟... رسیدیم دستهات رو میشوری... بعد هم میای کمک مامان...میز رو بچینیم تا بابا بیاد... باشه؟؟ یادت هم نره...امشب تولد باباییه"... پسرک میپرسد: "کیک هم میخریم؟؟کادو چی؟؟؟" و مامان در کیفش را باز میکند...شیشه ادکلنی را در می آورد... همان ادکلن باباست... به پسرک نشان میدهد..."وقتی بابا خوابید...این رو کادو میکنیم بعد شب که کیک رو آوردیم بهش میدیم دو تایی... باشه؟؟؟"... به خانوم دکتر نگاه میکنم... "مبارکه"....  

طبقه 32 ام... خانوم دکتر خداحافظی میکند و پیاده میشود... و من باز هم تا بسته شدن در آسانسور نگاهشان میکنم... حالا من مانده ام و خانوم و  آقای پیر... هنوز دست هم را گرفته اند... خانوم از شوهرش میپرسد..."امیرعلی زنگ نزد؟؟"... پیرمرد نگرانی چشمهای همسرش را می بلعد و دستش را نوازش میکند: "سرش شلوغه عزیزم... اونجا که ایران نیست... یه کم دیگه تحمل کن... یه ماه دیگه با خانومش و بچه هاش میاد ایران..." و هر دو لبخند میزنند... خانوم توی آینه گره روسری اش را محکم میکند و میگوید: "پیر شدیم... "... و مرد میگوید: "ولی هنوز هم مثل دوران جوانی امان از بوی تو مست میشوم... از دیدن ات جوان میشوم... " زن نگاهش میکند: "هنوز هم حوصله داری...هنوز هم شاعری..." و مرد نگاهش میکند...عاشقانه...و زیر لب میخواند: "نمیشود که تو باشی...درست همینطور که هستی و من، هزار بار خوبتر از این باشم ... و باز هزار بار عاشق تو نباشم..."

دلم نمی خواهد تمام شود... اما چیزی به طبقه 64 نمانده...  و آن دو سکوت کرده اند... به دستهایشان نگاه میکنم که در هم گره خورده است... دستهای مرد...دستهای کبود زن را نوازش میکند...

طبقه 64... در آسانسور باز میشود... به رسم همسفر بودن...خداحافظی میکنم... و آسانسور بالا می رود..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد