سالیانی است که من عاشق چشمان توام
خنده از خویش برون کرده و گریان توام
سالیانی است که با غصه و غم همراهم
و من از جان خودم در ره تو می کاهم
سالیانی است که در میکده آرام و خموش
گرد عشاق و تمنا غم هجران بر دوش
سالیانی است که از غصه جدا نیست دلم
روحم ازاد کمی غرق صفا نیست دلم
سالیانی است که غمگینم از این تنهایی
و پریشان تر از ان می دانی ؟ می خواهی ؟
سالیانی است که می نالم از این هجر فراق
جست و جو می کنم اکنون پی تو در دل باغ
سالیانی است که در باغ دلم جایی نیست
به در خانه گم گشته تو راهی نیست