در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است . او به من گفت : غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلایی جمع کن . من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادیهایم را در جعبه طلایی ! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد ! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است !!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند ؟! خداوند لبخندی زد و گفت : غمهای تو این جا هستند ، نزد من ! از او پرسیدم : خدایا ، چرا این جعبه ها را به من دادی ؟ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را ؟ و خدا فرمود : بنده ی عزیزم ، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه ، تا غمهایت را رها کنی !