هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

ای عشق

چه فریاد خسته ای میان حنجره می سوزد٬ برون آرمش کلبه ام آشفته می سازد؛ درون سازمش پیکرکم را به نرمی صد برگ خزانی به شعله ای می سوزاند.

ای عشق می ستایمت٬ همچنان که می سوزانی مرا. ای عشق بی وفایی تو را می ستایم رحم نکن٬ بسوزانم تا به آخر تا به آن جا که هیچی ام را نمایان سازی؛ به خاکستر آرزوهایم میندیش هیچ فکر نکن که چرا بی ثمر شکسته اند. به چه کارم می آید این دل بستگیهای بی بر؟ این سودای سوخته٬ این نفرین هولناک٬ این بهار پائیز رو به چه کار آیدم؟ پس بسوزانم و هیچ مپرس چشمان غمینم را مبین٬ چشمانی که آن همه احساس را می پروراند؛ تو با بی رحمی تمام بسوزانش تا فروغ بینش و درک انسانیت را از او بگیری.

ای عشق بسوزانم٬ منتظرت بودم دیر آمدی جانم فدایت ای عشق دیر آمدی انتظارت از درون پوکم کرد ستاره های شهر شناور احساسم را خاموش کرد. عشق با من سخن بگو حالا که نمی روی؟ نه تو پیشم می مانی٬ تو با منی در منی٬ تو همانی که درونم را شعله ور کرده است تو که با منی بهتر می سوزم اگر نباشی زجر می کشم من خیلی حرف دارم با تو٬ تو بایدم گوش کنی اگر تو گوش نکنی با که گویم؟ سالها درد و رنج و جفا را با که گویم؟ سالها حرف دارم٬ درد دارم.

ای عشق بر دستت بوسه می زنم من احتیاج دارم که باورم کنی من احتیاج دارم که سکوتم را بچشی٬ مزه گس تنهایی ام را حس کنی٬ تو هیچ از پیشم نمی روی باور کن اگر چنین کنی با تو می آیم تو که مرا ترک نمی کنی؟ ها ...؟ عشق با تو از کویر می گویم کویر خشک زندگی دربدرم٬ هر آن وقت که کویر مرا می بینی شکستگی روحم را به تو ارزانی می دارم تو آن جا از من خیلی دوری تو خوب می دانی دردم چیست: در اوج خواستن تبدیل شدن به آن چیز که غرورش چه غمین می شکندت. شاید تو اینرا ندانی ولی من همان شدم که گفتم٬ بسوزانم از یادت نرود هیچ از من نباید باقی بماند حتی خاکستر گلویم که محبس هزاران فریادیست که ناخوانده از یاد رفت٬ همانهایی که ضمانت عشق را می کرد تمامی آن را از بین ببر٬ به خدا که هیچ نمی ارزد در این دنیا آن همه انسانیتی که مرا به خود گرفته بود.

ای عشق ویرانم کن که سکوتم جاریست٬ ای عشق خسته ام بسوزانم و خستگی ام را درمان کن. می دانی که چطور باید سوخت همان گونه که من کردم. وجود تهی شده ام را٬ دستان نحیف و بیزارم را و اندیشه بیمارم را تا می توانی بسوزان٬ بسوزان تا مغز استخوانم.

ای آسمان عشق ابری نشوی مبادا که باران بباری بر آتش فروزان وجود خاموشم بگذار در همین سکوتی که می سورم به پایان رسم تا که شاید بفهمد که چگونه هیچم کرد. راستی من که پایان یافتم  گل مرا در بر گیر٬ گل مرا نوازش کن٬ با حصار سبز خود از زمستان دورش دار و از طوفان هوس برهان که گلبرگهایش ناتوان است.

ای عشق مبادا گل مرا چون من بسوزانی٬ نه هرگز چنین نکنی. با تو از اول گفته بودم که این دو بار سوختنم علت دارد یک بار به خاطر بی کسی خودم می سوزم و بار دیگر به خاطر کسی که بی کسی مرا باور نکرد و سوختنم را دو چندان کرد٬ این گل همانیست که تنهایی ام را باورش نشد٬ من هم برای خودم سوختم و هم برای او؛ اما او هنوز این سوختن را باور ندارد بگذار همین طور باشد.

«« گلم را دریاب                ای عشق مسوزانش »»

نظرات 1 + ارسال نظر
آیدا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:26 ب.ظ http://ayda16.blogsky.com

قشنگه. انگار دلم میخواد یه چیزی بگم اما نمیتونم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد