کوجه های زندگی بیهوده پر و خالی می شوند . مرگ روزمرگی ما از صبح ورق می خورد و با غروب دوباره جان می دهد . زمستان سرتاسر فصلهای دل ما را فراگیر شده و غبار اندوه و غم ، تنها تن پوش همه هستی ما. کاغذهای زیادی را به بطالت و به رذالت سیاه کردیم . چه کار بیهوده و عبثی بود . قلم زدیم ونوکش را فرتت کردیم. در همان پیچ اول زندگی زهوار همه بی حوصلگی هایمان در رفت . از هم پاشیدیم به گونه ای که هیچ چیزی ازبرای اثبات فرضیه ای که بودنمان را نشان دهد پیدا نشد . تنها غباری ماند که آنرا هم باد با خود به این سو و آن سو می پراکند . یادم هست که دلم را سالها پیش خاک کردم . چون آنقدر سیاه و تباه شده بود که ترسیدم فراگیر شود و همه هیچکس اطرافم را مبتلا کند ، بیمار کند ، درهم خشکاند وروحم چقدر بیدل به این سو وآن سو رفت و هیچ نیافت . تنها سرخورده بود و آیه مکرر و مکدر فلاکت . . .
تن نکبت بار من در زیستن بیهوده رها شده بود . برای ابد محکوم بود به ماندن . از روزنه کوچک بی نهایت روشنایی ابد را دیده بود و درد میکشید . در نبودن . و چقدر بود که مانده بود برای نبودن نماندن .
و من ا ز این بالا همه اینها را دیده بودم و چقدر اشک ریخته بودم . آخه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . نمی توانستم کمکش کنم . تنها مرحم من اشک شوری بود که از گونه هایم بر روی زخم دلش می چکید . روی حفره کوچک و گودی که روی سینه اش بود . هجوم درد و شکنجه را در چهره اش می دیدم و فشار بی امان فک هایش که فریاد را در بغض او خاموش کرده بود . ترنم نرم و نازکی از اشک هم بر روی دیدگانش بود . موسم او حال و هوایی دلنشین داشت که هیچ چیز در آن معنایی نداشت . همه چیز در آنجا مطلق بود مطلق مطلق ، از سکوتش تا رهایی اش
. . .
من همیشه دوستش دارم ولی عاشق همیشه تنهاست و معنای این برایش درک نشدنی خواهد بود . روزی شاید معنای تنهاییم را درک خواهد کرد؟