و اینک در مشت
چیزی جز آتش نیست
و دریای خروشان
چه شعله ور
و هوس آرزو مندانه من در سکوت پشت قاب خالی ها
چه تکراری بر روی این لبه نوار خواهد بود
و پازل خرد شده موزاییک ها
زیر زوال پاهایمان چه نقش برجسته ای دارد
بی نظم
ضربان قلبمان می زند
گاه و بی گاه تب می کنیم
و تنها منظر چشمان
قاب خالی از عکس
با دنیایی پر ازحسرت ها و آرزوها
و تشنه ام
به جرعه ای ازتو
ومهمانی هر سکوتم
نم اشک
به چراغ
سفالینه دیرینه روشن اندیشه ام
به پرواز
از قلب خسته پرنده سکوت کرده در قفس
می نویسم دردمندانه از شادیهایم
امید
قدمهای فرسوده ای است که زیر گذر پای کوچه پیمایم می گذرد هر شب.