هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هی... روزگار...

یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود... 

بهت گفتم: این چیه؟! روتو برگردوندی و گفتی هیچی!

گفتم: خودم دیدم که گریه کردی.گفتی نه این اشک نیست.

گفتم: اگه این اشک نیست پس چیه؟

گفتی: این عشقه!!!

گفتم عشق چیه؟

خیلی مهربون شده بودی. نگاه کردی توی چشام!

گفتی: عشق یعنی خاطره.

گفتم خاطره چیه؟

گفتی:یعنی خاطره اولین بار که دیدمت!یادت هست؟

گفتی: عشق یعنی خاطره!

حالا توی چشمات نگاه میکنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشام پایین میاد.


لحظه خطرناک

 

لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صبوری جای خود را عجله به می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد

عینک آفتابی

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد ، نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روی صندلی جلویی پسری نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد .
به پس کله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی ! حتی از نیمرخ هم معلومه .... اون موهای مرتب شونه شده ..... اون فک استخونی .... سه تیغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبویی هم زده .... چقد این عینک آفتابی بهش می آد ... یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمی شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر می کنه ! .... آره . حتماً همینطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . باید به هم بیان ( کمی احساس حسادت ! )..... می دونم پسر یه پولداره که یه ... ب ام و ... آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می کنه .... با دوستش قرار می ذاره که با هم برن شام بخورن . کلی با هم میخندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن ..... می رن پارتی ... کافی شاپ .... اسکی .... چقد خوشبخته ! یعنی خودش می دونه ؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه ؟ ......
دلش برای خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است . احساس بدبختی کرد .
کاش پسر زودتر پیاده می شد !
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جایش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تیپ بود . با گامهای نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد ... یک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند .
دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نکرد.

برخیـز

برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه

کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه

وز طولِ سفر حسرتِ  من گشت علاوه

بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه

در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه

وز سینه‏ام آتشکدهء پارس نمـودار

ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم

زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گُهَر  و عاج گرفتیم

اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم

وز پیکرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم

ماییـم کـه از دریـا امـواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تَیـار

در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود

در مصر  و عَدَن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان  قدرت ما بود

غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود

صقلیه نـهان در کنف رایتِ  ما بود

فرمـانِ  همـایونِ  قضـا آیـتِ ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم

وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم

دریای شـمالی را  بر  شـرق نشاندیم

وز بحر جنـوبی  به  فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم

ماییـم که از خـاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسـم ِکَـرَم را به سزاوار

امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم

در داو فَـرَه باختـه  انـدر شش و پنجیم

با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم

چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم

ماییـم  که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار

ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد

وز باغ تو  ریحان و سپرغم سپری شد

انـده  ز سفـر آمد و شادی سفری شد

دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد

پیـراهن نسرین، تن گلبرگ ‏تری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خـار

مرغان بسـاتیـن را  منقـار بریدند

اوراق ریاحیـن را  طومـار دریدند

گاوان شکم‏خـواره  به گلزار چریدند

گرگان ز پی  یوسف بسیـار دویدند

تا عاقبت او را سـوی  بازار کشیدند

یاران بفروختندش  و اغیـار خریدند

آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار

افسوس که این مزرعـه را آب گرفته

دهقـان مصیبت‏زده را خـواب گرفته

خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته

وز سـوزشِ تب، پیکرمان  تاب گرفته

رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته

چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی‏مایه و صحت شده بیمار

ابری شـده بالا و گرفته است فضا را

وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را

آتـش زده سکان زمیـن را و سما را

سوزانده  به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را

زین خـاک بگـردان رهِ طـوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

ارزش اطلاعات

 

بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه...

همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره...

زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!

 

نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!