هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

امینه ...

جوانی مسلمان در دهکده خود آسوده می‌زیست. اندامی موزون و چهره‌ای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزگار و پارسا بود.

یک روز فرشته‌ای از آسمان به نزد او آمد و به او گفت: اخلاص تو شایسته پاداش بزرگی است. من آمده‌ام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر و سرور مؤمنین خواهی شد، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه عمر با زنان سر و کاری نداشته باشی و جز از دور بدیشان منگری.

جوان، غافلانه این پیمان را گردن نهاد و آنقدر سرمست مقام شد که به بی‌احتیاطی خود توجه نکرد. روزگار گذشت و او آنقدر محترم و بزرگ شد که در خیالش نمی گنجید.

اما همین که سالی بگذشت، ارسلان پی برد که این همه افتخار و آسایش، بی اندکی عشق به کار نمی‌آید. هر روز صبح، با شوری فراوان و دلی غمگین، از پیمان خود یاد می کرد و در دل می گفت که در این سودا مغبون شده است. بالاخره یک روز امینه زیبا را دید که چشمانی دلفریب و عارضی گلگون داشت. دل در بند مهر او بست و گفت: خداحافظ ای زندگانی با شکوه و جلال! من به دهکده خود باز می گردم، زیرا دیگر از مال دنیا بجز امینه زیبا چیزی نمی‌خواهم.

فرشته بار دیگر به نزد او آمد و از سست طبعی ملامتش کرد. اما عاشق وارسته بدو گفت: "نظری به معشوقه من بیفکن تا ببینی که چطور مرا در سودای خود مغبون کرده بودی. سود خود را از این سودا برگیر و مرا بحال خود گذار، زیرا من هر چه را بجز امینه هست به تو می‌بخشم. حتی به بهشت هم بی امینه نمی روم".

نظرات 2 + ارسال نظر
hamed یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://pejwak.blogsky.com

خیلی عالی هست نوشته هات

hamed دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ http://pejwak.blogsky.com

بسیار مجموعه خوبی رو درست کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد