نمیدونم چرا دیروز همه یه جوری سعی داشتن آی کیو خودشونو به من نشون بدن...من کلیدیروز ذوق مرگول شده بودم و هی می خواستم سرمو به دیوار بکوبم تا اینکه تازه آخر شبفهمیدم کار از دیوار به دره...باید خودمو از یه جایی پرت کنم پایین!!!
اولاز همه دختر خال گرامی بعد از اینکه ایشان رایافتمی...گفتمی: ای دختر خال مراامتحانی است ندانم کیست استادش و نیز وقتش؟ حال تو را اگر در دانشگاه می باشی مرامطلع کن...سپس جواب آمد: که من در خانه بودمی اگر توانی دختر دایی خود را بیابی اورا ندا ده شاید تو را کمک نماید... سپس دختر دایی را ندا دادم: که مرادریاب...او نیز بیدرنگ پاسخ بداد مشعوف برانگیزاننده که ای پسر عم گرامی من در خانهبودمی اگر توانی دختر خال خود را بیابی او را ندا ده شاید تو را کمکنماید... ولی خدا را شکر که مرا هوشی است سرشار و دوباره به دختر خال خود نداندادمی!!!
بار دگر دختردایی را پیغامی فرستادیم که مرا نیک دریاب که گمانشود باید قید امتحان را زد...اگر شود دوستی را ندا ده که مرا یاری دهد...او نیز مرادر این حین ذوق مرگول مالی کرده فرمود: شماره اش این است او را ندا ده...ولی اگر تورا رویی نیست از برای پرسیدن من او را گویم!!! سرانجام ما هم نام استاد خودیافتمی هم نام درس را!!!
در حالت ذوق مرگولیدگی خفته بودیم و در حال تصمیمگیری از برای اینکه کدامین دیوار را برای اصابت سر بی گناه انتخاب کنیم...که ناگهوسیله ای زنگولید...دختر خال گرامی بود...او را حال جویا شدم و سخن بسیار رفت...دراین حین سخن از کامپیوتر برفت و دختر خال از کار نکردن مودم نالید و فغان سرداد...و چون مرا در این کار دستی است او را گفتمی: که شاید مودم را نصب ننموده ایدر ویندوز....جواب آمد: ولی این مودم در ویندوز دیگر کار کند!!! چند ثانیه درنگیکردم و دهان تعجب باز نمودم و ناگه فریاد بر آوردم که آخر آن ویندوز چه دخلی به اینویندوز دارد...وعلوم نهفته خود را بر او نمایان کردمی...و به خود افتخار کردمی باداشتن اینان در کنار خود... زمان بگذشت و قضا بر آن گشت که دوست دیگری هوش خودرا به ما بنماید....آن دوست را بعد از کلاس زبان بیگانگان دیدمی و سلامی وعلیکی...قرار بر این بود که مرا فردا یعنی امروز کتابی برای اوبه عاریتگیرم... به او تذکر دادمی که من خود نیز کتابی از کتابخانه شما خواهم و او نیزسری تکان داد به نشانه فهمش و درکش!!! آنگه به خانه رفتمی و قراری تعیین کردمی واو را خبر دادم ...ولی ناگه دوستمان مرا فرمود : خوب فردا فلان جا و فلان ساعتخواهم دید...حال فلان جا کجاست؟...آن جا که نه کتابخانه ای یافت شود و نه علمی...ومرا فراموش کرد که کتابی خواهم از برای خویشتن...چه کشند مرشد اینان... دیگر چهبگویم یافتمی که دیوار نه آن است که کار من اجابت کند پس تصمیم برآن گرفتمی که ازبلندی خود را پرت کنم و به مرشد بزرگ خود پیوندم!!! ما نیز چنین کردیم...