هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

یادداشت یک روز ....

نمیدونم چرا دیروز همه یه جوری سعی داشتن آی کیو خودشونو به من نشون بدن...من کلی دیروز ذوق مرگول شده بودم و هی می خواستم سرمو به دیوار بکوبم تا اینکه تازه آخر شب فهمیدم کار از دیوار به دره...باید خودمو از یه جایی پرت کنم پایین!!!

اول از همه دختر خال گرامی بعد از اینکه ایشان رایافتمی...گفتمی: ای دختر خال مرا امتحانی است ندانم کیست استادش و نیز وقتش؟ حال تو را اگر در دانشگاه می باشی مرا مطلع کن...سپس جواب آمد: که من در خانه بودمی اگر توانی دختر دایی خود را بیابی او را ندا ده شاید تو را کمک نماید...
سپس دختر دایی را ندا دادم: که مرا دریاب...او نیز بیدرنگ پاسخ بداد مشعوف برانگیزاننده که ای پسر عم گرامی من در خانه بودمی اگر توانی دختر خال خود را بیابی او را ندا ده شاید تو را کمک نماید...
ولی خدا را شکر که مرا هوشی است سرشار و دوباره به دختر خال خود ندا ندادمی!!!

بار دگر دختردایی را پیغامی فرستادیم که مرا نیک دریاب که گمان شود باید قید امتحان را زد...اگر شود دوستی را ندا ده که مرا یاری دهد...او نیز مرا در این حین ذوق مرگول مالی کرده فرمود: شماره اش این است او را ندا ده...ولی اگر تو را رویی نیست از برای پرسیدن من او را گویم!!!
سرانجام ما هم نام استاد خود یافتمی هم نام درس را!!!

در حالت ذوق مرگولیدگی خفته بودیم و در حال تصمیم گیری از برای اینکه کدامین دیوار را برای اصابت سر بی گناه انتخاب کنیم...که ناگه وسیله ای زنگولید...دختر خال گرامی بود...او را حال جویا شدم و سخن بسیار رفت...در این حین سخن از کامپیوتر برفت و دختر خال از کار نکردن مودم نالید و فغان سر داد...و چون مرا در این کار دستی است او را گفتمی: که شاید مودم را نصب ننموده ای در ویندوز....جواب آمد: ولی این مودم در ویندوز دیگر کار کند!!!
چند ثانیه درنگی کردم و دهان تعجب باز نمودم و ناگه فریاد بر آوردم که آخر آن ویندوز چه دخلی به این ویندوز دارد...وعلوم نهفته خود را بر او نمایان کردمی...و به خود افتخار کردمی با داشتن اینان در کنار خود...
زمان بگذشت و قضا بر آن گشت که دوست دیگری هوش خود را به ما بنماید....آن دوست را بعد از کلاس زبان بیگانگان دیدمی و سلامی و علیکی...قرار بر این بود که مرا فردا یعنی امروز کتابی برای اوبه عاریت گیرم...
به او تذکر دادمی که من خود نیز کتابی از کتابخانه شما خواهم و او نیز سری تکان داد به نشانه فهمش و درکش!!!
آنگه به خانه رفتمی و قراری تعیین کردمی و او را خبر دادم ...ولی ناگه دوستمان مرا فرمود : خوب فردا فلان جا و فلان ساعت خواهم دید...حال فلان جا کجاست؟...آن جا که نه کتابخانه ای یافت شود و نه علمی...و مرا فراموش کرد که کتابی خواهم از برای خویشتن...چه کشند مرشد اینان...
دیگر چه بگویم یافتمی که دیوار نه آن است که کار من اجابت کند پس تصمیم برآن گرفتمی که از بلندی خود را پرت کنم و به مرشد بزرگ خود پیوندم!!! ما نیز چنین کردیم
...  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد