هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

برای یک دوست ....

می دونستم هنوز دوسش داره...اینو می شد از حرفاش و نگاش فهمید...فقط داشت انکار می کرد...داشت با چیزی می جنگید که از اولم معلوم بود شکست میخوره...داشت به خودش می قبولوند که داره کار درستی می کنه...ولی می دونست که بدون او حتی یه لحظه هم نمی تونه ادامه بده...حتی خیال بودنش هم براش کافی به نظر می رسید...
ولی مرتبا داشت انکارش می کرد...وقتی دیدمش می خندید...مثه اینکه این تنها چیزی بود که کمکش می کرد غصه هاش رو فراموش کنه...کسی نمی دونست که مشکلی داره...کسی نمی دونست که قلبش شکسته...می گن کسی که ناراحته یه غصه داره و کسی که می خنده 1000 تا غصه...نمی خواست جلو زندگی کم بیاره....داشت تلاش می کرد به چیزایی که می خواد برسه...هر چند دیگه بدون حضور اون براش مشکل بود...ولی اون هنوزقول هایی رو که به هم داده بودند رو فراموش نکرده بود...با هم دوست شده بودیم...یه شنونده خوب واسه حرفای هم...خیلی گفت..گفت که داره تلاش
می کنه فراموش کنه...نمی دونستم باید به حرفایی که می زنه گوش بدم یا چیزی که قلبش میگه...آخه کاملا با هم فرق می کرد...باید یه کاری می کردم... باید کاری
می کردم که بتونه صدای قلبش رو بشنوه...آره باید یه چیزی وجود داشته باشه که
نمی ذاره اون درست تصمیم بگیره...فکر کردم باید تنهاش بذارم...آره من یه مانع شده بودم برای شنیدن حرفاش...سخت بود...تصمیم سختی رو باید می گرفت...ولی فکر کردم باید تنهایی تصمیم بگیره...باید خودش باشه و خودش...می ترسیدم از اینکه نکنه دارم اشتباه می کنم...کمی ازش فاصله گرفتم...سخت بود...خیلی سخت بود...ولی باید این کارو می کردم تا بدون حضور من تصمیم بگیره...وحالا چند وقتیه که فکر کنم تصمیمش رو گرفته...دقیقا از تصمیمش مطمئن نیستم ولی تا جایی که می دونم تصمیم گرفته که با تمام وجودش تلاش کنه تا زندگیش رو بسازه....تصمیم گرفته که گذشته رو از نو بسازه....تصمیم گرفته دوباره دستشوبه طرف کسی که دوسش داره دراز کنه...خیلی خوشحالم از اینکه بالاخره صدای قلبش رو شنید...برات دعا می کنم که همیشه تو زندگیت موفق باشی...هر چند برام سخته که ازت دور باشم ولی وقتی تو خوشحال باشی وبخندی منم احساس رضایت می کنم....


نظرات 1 + ارسال نظر
شکوه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ

من می ترسم .می ترسم از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن. می ترسم.
دلم نمی خواد بترسم و نمی ترسم. چون این ترس وجود نداره
مراقب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد