هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

دو دوست

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند. اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من قلب ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شن های صحرا نوشتی ، اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که تو مرا آزردی ، آن را بر روی شن ها نوشتم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کنند، اما وقتی که جان مرا نجات دادی، آن را بر روی سنگ حک کردم تا هیچ بادی هرگز نتواند محوش نماید».

نظرات 1 + ارسال نظر
آریا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:49 ب.ظ http://shabeniloofari.blogsky.com

nice
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد