بازرگانی موفق قبل از بازنشستگی به دعوت محافل مختلف قرار بود در بزرگترین ورزشگاه شهر برای معرفی تجریبات خود سخنرانی کند .
آن روز ورزشگاه پر از جمعیت بود . مردم مشتاقانه منتظر سخنرانی بازرگان بودند .
پرده ها کنار رفت . در مرکز صحنه توپ بزرگ آهنی آویزان بود . بازرگان در جریان صدای کف زدن بینندگان از پشت پرده بیرون آمد . در این ضمن دو کارگر یک چکش آهنی سنگین را حمل کردند و جلوی پیر مرد گذاشتند .
پیرمرد به بینندگان گفت : دو جوان قدرتمند جلو بیایند . دو جوان قوی و نیرومند جلو آمدند . پیر مرد به آنان گفت : حالا خواهش می کنم با این چکش آهنی آن توپ را بنوازید تا توپ به حرکت درآید .
یکی از جوانان چکش را برداشت و با تمام نیرو به توپ زد . بینندگان صدای گوشخراشی شنیدند . اما توپ در سکون کامل بود . بزودی جوان به نفس نفس افتاد . جوان دیگر چکش را در دست گرفت و توپ را به صدا در آورد . اما توپ حرکت نکرد . هیچکس نمی دانست پیرمرد به دنبال اثبات چیست .
دو جوان صحنه را ترک گفتند . پیر مرد از کیسه خود یک چکش کوچک بیرون آورد و توپ آهنی را نواخت . سپس قدری مکث کرد و دو باره با چکش به توپ زد . بینندگان با تعجب نگاه کردند . پیرمرد بدون توجه به نگاه مردم کماکان به توپ می زد .20 دقیقه نیز گذشت . مردم کم کم به صدا درآمدند و نارضایتی نشان دادند.
اما پیر مرد توجه نکرد و به توپ می زد . بعضی ها با خشم جلسه را ترک گفتند . آنان که در ورزشگاه مانده بودند ، به تدریج آرام شدند و می خواستند ببینند که چه اتفاقی خواهد افتاد .
حدود 40 دقیقه گذشت . یک خانم که در ردیف مقدم نشسته بود ، ناگهان فریاد زد : توپ حرکت کرد ! توپ واقعاً حرکت می کرد ! مردم با دقت به توپ آهنی نگاه کردند . توپ واقعا حرکت می کرد . پیرمرد کماکان با چکش به توپ می زد . توپ با تلاش پیرمرد به تدریج به ارتفاع بلندی رفت .
سرانجام صدای کف زدنهای مردم در ورزشگاه حکمفرما شد . پیرمرد چکش کوچک را در جیب گذاشت . وی گفت : سخنرانی امروز فقط یک جمله دارد : در راه زندگی ، اگر منتظر موفقیت نباشید و بی حوصله باشید ، شکست خواهید خورد
سلام
اولا خیلی.. تشریف دارید
ثانیا هم فک میکنید همه ی دخترا احمقند تا شما پیشنهاد دوستی بدن اونام قبول کنند
نه اسشتباه میکنی هستند کسایی کهئ مثل روز اول تولدشون پاکند و دم لای تله نمیدن و
باهاتون دوست نمیشن نه اشتباه نکن خیلیم خوشگلند