هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

معلم و شاگرد

دانش آموزان سال سوم ابتدایی در کلاس امتحان می دادند . معلم ناظر بر امتحان ، ساکت بر روی صندلیش نشسته بود . در آخرین ردیف کلاس ، پسری با صورت گلگون دیده می شد . او از آزمون هراسی نداشت بلکه می خواست برای رفع حاجت به بیرون کلاس برود .

پسر خجالت می کشید و البته مشکل بیرون رفتن از کلاس را نیز داشت و نمی دانست چه باید بکند . بالاخره مجبور شد تا در کلاس مشکل را حل کند . با این حال از این کار شرمنده بود و می دانست اگر همکلاسانش متوجه شوند ، حتما او را مسخره خواهند کرد و دیگر کسی با او معاشرت و بازی نخواهد کرد .

در این اندیشه ها بود که ناگهان اشک هایش جاری شد . خوشبختانه دانش آموزان غرق در امتحان بود و هیچ کسی متوجه او نبود .

معلم با توجه و دقت اضطراب پسر را دریافت . نزدیک پسر آمد . با این کار همه کلاس متوجه معلم و دانش آموز شدند . معلم خم به ابرو نیاورد بلکه تنگ ماهی را که لبه پنجره بود برداشت و نزدیک پسر آمد . هنگامی که می خواست از کنار پسر عبور کند ، وانمود کرد به چیزی برخورد کرده است و تصادفاً آب داخل تنگ را به روی دانش آموز ریخت . همه به معلم و پسر نگاه کردند . معلم بی درنگ از دانش آموز عذرخواهی کرد و از دیگران خواست امتحان را ادامه دهند . سپس او را به دفتر خود راهنمایی کرد و یک شلوار تمیز به دانش آموز داد .

دیگران نیز که ماجرا را نمی دانستند این کار را چندان مورد توجه قرار ندادند . دانش آموز نمی دانست باید چگونه از معلم خود تشکر کند .

پس از خاتمه امتحان ، دانش آموزان کلاس را ترک گفتند . پسر دیرتر از دیگران از کلاس بیرون رفت و به معلم گفت : متشکرم .

معلم لبخندی زد و به پسر گفت : خواهش می کنم . می دانی در نوجوانی من هم گاهی دچار این مشکل می شدم .

نظرات 1 + ارسال نظر
باران یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ

ای ول... خیلی باحال بود که..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد