قلم در مرکب مانند آب است ، خجالت می کشم خطم خراب است .
عید نوروز خیلی سال خوبی می باشد . چون می توانیم تخم مرغ پخته زیاد بخوریم و هی گوز بدهیم و بخندیم ...
در روز عید ما به خانه پدربزرگمان رفتیم و همه ی فامیل ما آنجا می باشند . ما خیلی گردو بازی کردیم و خیلی نخودچی و کیشمیش می خوریم و خیلی خوش مزه است مخصوصا با دوغ .
ما در عید نوروز به مسافرت رفتیم . من در راه خیلی گریه کردم . چون هوا سرد بود و من می خواستم جلو بشینم ... ولی پدرم نمی گذاشت و هی سیگار می کشد و با موهای عروسکی که از آینه ماشین آویزان است بازی می کرد .
ما در راه خیلی چپ کردیم و یک بار تو دره افتادیم ولی خیلی خطرناک نبود و فقط پسرخاله ام مرد و خدا به ما رحم کرد . ما به شمال رفتیم . در راه " آسا" را دیدیم که داشت بلال می خورد و خیلی خوش مزه است .
ما به دریا رفتیم و سوار تیوب شدیم . پدرم تیوب موتورش را آورده بود و ما یازده نفر هستیم و باید فشار بیاوریم تا جا شدیم . موج ما را چپ کرد و بسیار آب خوردیم که یه ذره شور است . پدرم می گوید دریا همین است و مزه اش به شوری می باشد . پدرم در شمال هم رژیمش را ترک نکرد و در آنجا هم یک قوری آب سفارش داد با چیپس و ماست موسیر . چند نفر دیگر هم آنجا رژیم داشتند و هی آب می خوردند با پسته . و شعر می خواندند و می خندیدند و پدرم خیلی آنها را دوست دارد و بشکن می زند .
در راه برگشت برادرم روی سقف ماشین ایستاده بود و سوت می زد که سرش به بالای تونل گیر کرد و افتاد و پدرم گفت که اینجا توقف ممنون است و نمی شود بایستیم و جریمه می شویم و می گوید که برادرم خودش می آید .
یک روز صبح به امام زاده صالح ترجیش رفتیم و لادن آنجا بود و لاک قرمز داشت و من لادن را دوست داشتم . و همانجا به مادرم گفتم که من لادن را زن میگیرم . به لادن هم گفتم که به کسی شوهر نکند تا من بزرگ شوم .
ما سیزده به در را به پارک ملت در بالای شهر رفتیم و لوبیا پلو و ماست خوردیم . من از پدرم خیلی تشکر کردم و او هنوز رژیم است . برادرم هنوز نیامده و ما برای او لوبیا پلو و ماست نگه داشتیم .
این بود انشای من ...
از این مسافرت طولانی بالاخره برگشت. سفر خسته کنندهای بود و خیلی پرکار. دوست داشت وقتی به خانه رسید همه خانواده را ببیند. دوست داشت همه سر سفره شام دور هم جمع شوند و بعد یک چایی داغ خیلی میچسبید. از ذوقش نصف راه را پیاده آمده بود. ساکش روی دوشش سنگینی میکرد. وقتی او بالاخره به در خانه رسید انگار همه چیز آن طور که او میخواست نبود. جلوی در یک پارچه سیاه زده بودند و چند چراغ بالای پارچه زده شده بود که نورش اجازه نمیداد نوشته پارچه خوانده شود. جلوی درب خانه یک دسته گل بزرگ از گلایل سفید با روبان سیاه رنگ دیده میشد و یک عکس قاب شده در وسط آن دیده میشد. نزدیکتر رفت تا عکس را از نزدیک ببیند. جلو که رفت شروع کرد به خندیدن، در میان خنده چشمهایش پر اشک شد و خندهاش به گریه تبدیل شد. آن عکس، عکس خودش بود...
و این اتفاقیه که هر روز واسه من می افته !!! |
امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی ترا ز حافظه ی گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
گلهای بی شمیم به وجدم نمیکشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.