-
عشق ..... !
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 17:40
روزی شاگردی در محضر استاد سوأل از معنی عشق می کند. استاد ابتدا از او می خواهد که از این سوأل منصرف شود لیکن شاگرد اصرار می ورزد . در نهایت استاد به او می گوید : به گندم زاری برو و بهترین خوشه گندم ، پر بارترین و سنگین ترین خوشه گندم را برای من بیاور. مشروط بر اینکه فقط در یک جهت و فقط به سمت جلو قدم برداری و حق برگشت...
-
حوصله ...
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 14:20
بازرگانی موفق قبل از بازنشستگی به دعوت محافل مختلف قرار بود در بزرگترین ورزشگاه شهر برای معرفی تجریبات خود سخنرانی کند . آن روز ورزشگاه پر از جمعیت بود . مردم مشتاقانه منتظر سخنرانی بازرگان بودند . پرده ها کنار رفت . در مرکز صحنه توپ بزرگ آهنی آویزان بود . بازرگان در جریان صدای کف زدن بینندگان از پشت پرده بیرون آمد ....
-
روز اول تا آخر دختر و پسر!
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:53
روز اول : پسر: سلام دختر : سلام پسر: چطوری؟ دختر : بد نیستم مرسی هقته اول : پسر: سلام دختر : علیک سلام پسر: چطوری؟ دختر : بد نیستم مرسی . تو چطوری؟ هقته دوم : پسر: سلام دختر : علیک سلام . چطوری؟ پسر: قربانت . بد نیستم . تو چطوری؟ دختر : مرسی .... خوبم ! هفته سوم : دختر: سلام پسر: سلام . چطوری ؟ خوبی؟ دختر: مرسی خوبم ....
-
دو دوست
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:25
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد». آن دو...
-
خاطره ...
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 16:33
یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. بعد معلوم شد که نه؛ این زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلا هوا نداشت یک اتاق درب و داغان....
-
توصیه های کاربردی،مخصوصه پسر هایی که زن گیرشون نمییاد:
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 15:39
نکته :این مورد را همه پسر ها بخونند چون شاملِ همه میشه. 1.اولین دختری که به تورتون خورد ازش شماره بگیرند (ولی چون در این کار استعداد ندارید بهتره دور اینکار را خط ِ قرمز بکشید) 2.اگه خواستید دختری را زیره نظر بگیرید (که بیخود کردی) باید زیر چشمی طوری که متوجه شما نشه زیره نظرش بگیری... نکته:چون در این کار هم مثل مورد...
-
آرزو ...
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1385 13:32
کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بدون سکنه ای شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. دست به دعا شدند. برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند. نخست از خدا غذا خواستند. فردا،...
-
روحیه ......
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 12:35
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال...
-
داستان خودم ! برای دوست کوچولوی من ....
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 15:00
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن. و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت: "این؛ منصفانه نیست! چرا همه...
-
مادر .....
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 23:48
شبی پسر کوچکی نزد مادرش ، که در آشپزخانه مشغول پختن شام بود رفت و یک کاغذ به او داد. مادر پسربچه درحالی که داشت دست هایش را با حوله خشک می کرد نوشته های کاغذ را با صدای بلند خواند. پسر با خط بچه گانه اش نوشته بود: 1)کوتاه کردن چمن باغچه .............5 دلار 2)مرتب کردن اتاق خوابم..............3 دلار 3)مراقبت از برادر...
-
امیدواری !
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 23:46
اگر با دیدن رنگین کمان می ایستی و به زیبایی آن خیره می شوی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر بارانی که بر سقف اتاقت میبارد به تو شهد آرامش می چشاند ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر با پیام غیرمنتظره ای خوشحال و شگفت زده می شوی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر به طلوع و غروب آفتاب خورشید بنگری و بخندی ، بدان که هنوز امیدواری !...
-
سخت است اما ...... !
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 18:03
چه سکوت سردی بر زندان قلبم حاکم شده است ، سکوتی که سرشار از فریاد ناگفته هاست ! عجب عالم غریبی است ؛ گویا من ، تو را ، و تو ، مرا در غربت لحظه ها به غم نشانده ایم ! میان یکی شدن ما انتظار سردی جاری است ! وانتقام از این انتظار بی پایان چه دشوار است و ناممکن ! چه زیباست تداعی خاطرات ؛ خاطرات رفته بر باد ، گذشته از یاد !...
-
چیستان ؟!!!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 12:30
در صورت دانستن جواب این چیستان ها در سیستم نظر خواهی با اشاره به اسم و فامیل و پوست الکترونیکی خود پاسخ خود را مطرح کنید ۱- آمد و رفت، آمد و نرفت، زائید و نمرد، نزائید و مرد! ۲- حکم اعدام متهمی را صادر می کنند و مضمون «بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.» را به امضا، دادستان می رسانند. پس از امضاء دادستان، مأمور اجرای حکم،...
-
برنده و بازنده ....
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 12:27
برنده مشکلی بزرگ را انتخاب می کند، و آن را به اجزای کوچکتر تفکیک میکند، تا حل آن آسان گردد . بازنده مشکلات کوچک را آنچنان به هم می آمیزد، که دیگر قابل حل شدن نیستند . برنده می داند که اگر به مردم فرصت داده شود، مهربان خواهند بود . بازنده احساس میکند که اگر به مردم فرصت داده شود، نامهربان خواهند شد . برنده تمرکز حواس...
-
دانلود آهنگ .....
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 15:40
" سه آهنگ جدید از حامد هاکان " دشمن دخترا قد و بالا توی چشمام زل نزن " یک آهنگ از بابک غریبی " وقتی بارون میزنه " یک آهنگ از طاها ٬ مهدی و میعاد " برای تو " یک آهنگ جدید از میکائیل " باز دوباره
-
سوختن .... !
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 14:32
پروانه را گفتند ..چون میدانی که ترا از وصل شمع جز سوختن هیچ فایده ای نیست چرا گرد وی میگردی؟ گفت..من حیات را از برای آن یک نفس که میسوزم میخواهم
-
خوشبخت !!!!!
شنبه 28 مردادماه سال 1385 18:28
* اگر شما امروز با حداقل سلامتی از خواب بیدار شده اید ،خوشبخت تر از میلیونها انسانی هستید که تا آخر هفته زنده نخواهند ماند. * اگر هرگز خطر جنگ،تنهایی در اسارت،شکنجه و یا رنج گرسنگی را تجربه نکرده اید،شما خوشبختر از پانصد میلیون نفر در جهان هستید. * اگر شما می توانید بدون ترس از اذیت و آزار ،دستگیر شدن ،شکنجه یا مرگ در...
-
جغــــــــــــــــــــد
شنبه 28 مردادماه سال 1385 18:25
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و رد پای آن را و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای...
-
خودم ......
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 14:39
همیشه احساساتم اونقدر قوی و غیر قابل چشم پوشی بودن که واقعا نتونستم از عقل و هوشم به خوبی استفاده کنم! ولی از این بابت اصلا ناراحت نیستم. اونقدر پارامترهایی که برای تعریف یه زندگی خوب وجود داره متنوع و زیاده که من هیچ فکر نمی کنم حرکت کردن در راستای اونچه که خودت هستی، مجزا از اونچه که از لحاظ عقلی درسته، کار...
-
دانلود آهنگ
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 14:34
آهنگ یادته از بابک تسلیمی و فرزاد فرزین بهمراه ۲ آهنگ از بابک " یادته شب ایرونی بای بای آهنگ شماره 1 -> باز دوباره
-
طوطی ........
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 22:14
خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت . روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد ....
-
هنوز هم تازه ......
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 17:53
از : عمربن الخطاب خلیفه مسلمین به: یزدگرد سوم شاهنشاه پارس من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم ، مگر اینکه پیشنهاد من را قبول کرده و بیعت نمایی . زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت می کرد لیکن اکنون چگونه افول کرده ؟ ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست . من راهی را برای نجات به...
-
زندگی ....
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 17:43
در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد ، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر...
-
بهشت ....
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 17:56
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
تحول ..... !
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 17:54
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می...
-
یرای تو ....
جمعه 20 مردادماه سال 1385 21:31
سلام الهه نازم. روزهای با تو بودن چه کوتاه بود. الان که پیشت نیستم قلبم تا اعماق وجودم ترک برداشته٬ که فکر نکنم با اومدنت هم خوب بشه. هیچی نمی تواند این قلب ترک برداشته را خوب کند. روزا الان چه دیر می گذرن. روزای با تو بودن چه زود گذشتن.همش انتظار ٬تا کی نمی دونم. تو رفتی از پیشم. من باید این رفتنو باور داشته باشم. ای...
-
بی تو بودن ....
جمعه 20 مردادماه سال 1385 21:23
درسته سرنوشت شوم نزاشت پیش هم باشیم ولی چشمای قشنگت همه جا همراه منه وانگار دارند منو نگاه میکنند با تو بودن آرزویی بیش نبود. ولی نه من بهت میرسم اگه صدسال دیگه باشه ویا اگه یک روز از زندگیم باقی مانده باشد. همش می خوام به خودم امید بدم ولی چه امیدی دیگه خسته شدم از بس انتظار کشیدم. آخرش هم هیچی تو رفتی واسه همیشه.آخه...
-
حسنک کجایی؟!!!
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 13:45
گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای...
-
من باختم.......
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 18:45
من باختم. عشقم احساسم زندگیم و هرچه فکر میکردم دارم ولی هیچ وقت نداشتم. تو را نمیدانم توجیحت را نمیخواهم دنبال بهانه نگرد دیگر با تو نمی مانم. در هیاهوی غربت خیابانها به دنبال نگاه آشنای تو میگشتم اما ندیدمت ندیدمت تا به ناگاه دستان غریبه ای را در دستانت دیدم. آری... دیدم اویی که همه هستی من بود در لحظه دیدار من دست...
-
۲۰ دلار ...
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 14:57
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتمآ. چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می کنی؟ - فقط می خواهم بدانم. - اگر باید بدانی ‚ بسیار...