-
عشق!
شنبه 24 تیرماه سال 1385 17:40
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند . زن جوان : یواش برو من می ترسم. مرد جوان : نه ، این جوری خیلی بهتره . زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم . مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوستم داری . زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی . مرد جوان : مرا محکم...
-
فرصت ها...
شنبه 24 تیرماه سال 1385 17:31
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در...
-
پریود روحی ...
شنبه 24 تیرماه سال 1385 17:29
سه روزه که دچار یه پریود روحی شدید شدم، این هم حالت عجیبیه. تو جمع هستی، ادای خندیدن رو در میاری ولی واقعاً نمیخندی، خودتو مشتاق شنیدن حرفهای طرف مقابل نشون میدی، ولی اصلاً حواست نیست. بدتر از اون میری یه جای دنج و خلوت پیدا میکنی ولی هرچی فکر میکنی نمیفهمی چه مرگته. نه مشکل اقتصادی حادی داری نه درد و مرضی، نه...
-
مادر همیشه عزیزه ....
شنبه 24 تیرماه سال 1385 17:18
وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را...
-
چتر، باران و آرزو..
شنبه 24 تیرماه سال 1385 02:13
دیروز آدم هایی را دیدم که نماز باران میخواندند و در کنار سجادههایشان چتر نهاده بودند!! انسانهایی را دیدم که آرزوی باران کردند اما با باریدنش همه در خانههایشان پناه گرفتند ، مبادا لباسهای اتوکشیده شان خیس شود، مبادا قطرات باران آرایش موهایشان را به هم بریزد!! دیروز مردان و زنانی را دیدم، که چترهای زیبایشان را...
-
باید رفت
شنبه 24 تیرماه سال 1385 02:02
باید رفت. اینجا جای ماندن نیست. باید شال و کلاه کرد و رفت... به جایی خیلی دور... اینجا نفسم میگیرد، احساس خفگی میکنم! عطشناکم، برای جرعه ای آب لَهلَه میزنم! دیگر حتی صدایی از حنجر خسته ام بیرون نمی آید، تا فریاد کنم... اینجا از فرط زندگی باید مُرد، باید مُرد، مُرد... اینجا تنها راه زندگی، مرگ است....
-
رد پا...
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 16:32
رد پایم را ، در آن دوردست ها ، می بینی ؟! گفتم : " مرا با خود ببر ! " گذشتی . . . دور دست ها را ببین ! رد پای من است ، که در پیچ جاده ، جا مانده !
-
برای دوست کوچولوی من
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 16:29
فکر می کردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور دور رفته ای و اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم و اشکهای خداحافظی را برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم خودم را قسمت کردم تو را سهم تمام رویاهایم کردم انصاف نبود...! تو که می دانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم پس چرا زودتر از تکیه تکیه شدنم جوابم نکردی...؟؟...
-
دستم بگیر
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 16:28
دستم بگیر دستان من سراسر شب تو را در بر خواهند گرفت نیازمند دستان نوازشگر توام که مرا در آغوش گیرند امشب دستان مهربانت را به من بده تا درهای بهشت باز شوند دستان تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد من آن دست ها را میخواهم آن دستان نوازشگرو مهربان را تنها تو آن را داری دستانی که همه شب مرا در آغوش بفشارند مرا ببوس...
-
واسه شکوه جونم
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 15:50
بیم آن ندارم که روزی عاشقت شوم بیم آن ندارم که کسی تو را از من بگیرد بیم آن دارم که روزی تو خود را از من بگیری بیم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند خورشید مهر تو را پنهان کند و برگ های طلایی دوستی را بر خاک اندازد تو خود را از من مگیر تو در من زاده شدی، تو در من پدید آمدی و با تو امید پدید آمد تو بمن لبخند زدی و...
-
هی... روزگار...
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 01:55
یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود... بهت گفتم: این چیه؟! روتو برگردوندی و گفتی هیچی! گفتم: خودم دیدم که گریه کردی.گفتی نه این اشک نیست. گفتم: اگه این اشک نیست پس چیه؟ گفتی: این عشقه!!! گفتم عشق چیه؟ خیلی مهربون شده بودی. نگاه کردی توی چشام! گفتی: عشق یعنی خاطره. گفتم خاطره چیه؟ گفتی:یعنی خاطره اولین بار که دیدمت!یادت...
-
لحظه خطرناک
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 18:18
لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که صبوری جای خود را عجله به می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می...
-
عینک آفتابی
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 17:32
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود . اتوبوس که راه افتاد ، نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روی صندلی جلویی پسری نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد . به پس کله پسر خیره شد و خیال...
-
برخیـز
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 17:27
برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه وز سینهام آتشکدهء پارس نمـودار ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم دیهیم و سریر از گُهَر و عاج...
-
ارزش اطلاعات
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 17:20
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند...
-
چشم مادر
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 17:18
مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود. او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت . یک روز آمده بود دم در مدرسه که من را با خود به خانه ببرد ، خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور می توانست این کار را بامن بکند ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها من را مسخره کرد و گفت...
-
برای دوست کوچولوی من
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 02:17
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت. سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام . من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ای؟! من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید .... دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است. و دستهایم بیش از هر زمان...
-
دخترک میخندید
شنبه 17 تیرماه سال 1385 01:23
دخترک میخندید ، گویی از زمزمه من به طرب آمده بود سالها بود خاطرات خنده رفته بود از یادم لب تو پر خنده که به یادم انداخت میشود با لبخند دل کس را شاد کرد یا که با یک گل سرخ........ یادم نیست کی بود......کی به کسی گل دادم. یا که لبخندی ترش دادم به کسی با احساس چه غم انگیز است من دلم چون آب است دست من از آهن...... نیست...
-
اشک شمع
شنبه 17 تیرماه سال 1385 01:12
چه منظره زیبا اما تلخی است سوختن شمع. بدون هیچ چشم داشتی می سوزد تا دیگری بهره گیرد انتشارنوری که از ذره ذره وجودش سرچشمه گرفته٬ پروانه را می خواند. پروانه شیفته برای بهره بردن از نور شمع خود را به کنار شمع سوزان می رساند. نور شمع چنان خیره کننده است که او بی خود از خود مجذوب شمع می شود و برای اثبات عاشق بودن خود را...
-
کسانی که دیدم
شنبه 17 تیرماه سال 1385 01:05
دختری که چند وقتی از ازدواجش می گذره و دیگه خوشحال نیست. پسری که دوره سختی رو طی کرده و حالا کم کم داره از دوره نقاهت در می آد ولی هنوز تاب تاب می خوره. پسر دیگه ای که هنوز نمی دونه که از بعضی چیزا رها نشده و فقط ادای رهایی رو در می آره و نمی دونه که چه ظریفانه اینو به آدم سوتی می ده. دختری که اینقدر غرق شده که حتی...
-
من ....
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 14:59
ازش پرسیدم : چقدر دوستم داری؟ گفت : به اندازه شکوفه های بهاری و چه راست می گفت؛ چون شکوفه های بهاری مهمان دو روز بودن . . . ******************************** اگه می تونستم تو دنیا یه چیزه دیگه باشم؛ می خواستم اشک تو باشم که تو چشات متولد شم؛ روی گونه هات زندگی کنم و روی لبهات بمیرم ******************************** بعد...
-
برای دوست کوچولوی من
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 20:19
نامت را در پرانتزی می نویسم که آن را برای همیشه خواهم بست سال ها بعد چون دری قدیمی بازش می کنند زن بر دریچه خیره مانده و مرد آرام دور می شود حالا قلمو را بردار مو های زن را سفید کن گرامافون را خاموش. و اندوه را در قاب هایی تاریک از تمام دیوار ها بیاویز در کشیدن تار های عنکبوت آزادی در بسته می شود و نامت را در پرانتزی...
-
آخر اما دل یکی است
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 20:11
بگویم اگر چشم راستم فدای تو لابد می گویی چشم چپم را برای خودم نگه داشته ام با یک چشم هم می گذرد زندگی. بگویم اگر تاب می آورم هزاران عذاب را در راه تو لابد می گویی در راه عشق عذاب چیست؟ اضطراب چیست؟ من قلبم را به تو داده ام بی انصاف دل که دو تا نیست یکی است.
-
عشق
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 20:09
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرتمنزل است؟ زن گفت: خیر، سرکار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آنزن به خانه بازگشت همسرش...
-
عمریست ...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 19:55
عمریست غزل ســرای عشـقم دیوانـــه هـر نوای عشقـم عمریست که می سرایم این را من بوسه زن لوای عشقـم عمریست مسافری به صد شوق در کشتـی ناخــدای عشقـم عمریست که افتخارم این است دلــداده هــر بــلای عشقـم در سینـه زشـوق می نــوازم من عاشق و مبتلای عشقـم در وسعت دشت وکوه وصحرا من مشتـــــری طلای عشقـم ســوزد زنگــاه کـل...
-
محاله با تو بودن
جمعه 9 تیرماه سال 1385 17:46
می دونم محاله با تو بودن و به تو رسیدن می دونم که سخته حتی دیگه خواب تو رو دیدن رفتنت مثل یه کابوس زندگیم مثل یه خوابه تو کویر آرزوهام تو رو داشتن یه سرابه رفتنی می ره یه روزی من از اول می دونستم کاش نمی شدم خرابت کاش می شد کاش می تونستم تو بدون تا ته جاده یه کسی چشاش براهه اونی که مثل یه پاییزتک و تنها بی پناهه تو...
-
جمعه ....
جمعه 9 تیرماه سال 1385 15:57
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه. ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام دوباره صبح ، ظهر، نه غروب شد نیامدی ....
-
ماشین من ....
جمعه 9 تیرماه سال 1385 11:39
-
من ....
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 15:20
***من دلم نمی خواد پنجره اتاقم باز باشه،من دلم نمی خوای هوای لطیف ملایم بهاریِ خاکی و دودی!! شده وارد اتاقم بشه.من دلم نمیخواد توی اتاقم صدای ماشین،موتور،دوچرخه یا صدای پچ پچ دختر پسرای جوون،یا بچه های سه چهار ساله که با بابا و مامانشون اومدن گردش،بشنوم.دلم نمی خواد اونا هم صدای ترانه ها و آهنگ هایی که گوش میدم رو...
-
زندگی به چه قیمتی؟
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 15:18
بهار هم رفت مثل زمستون ٬ مثل پاییز ٬ مثل عمر من ٬ مثل عمر تو . تابستون اومد مثل نوروز ٬ مثل باران ٬ مثل ابر . این هم میره همونطور که اون رفت و من و تو میمونیم . اما نه ٬ من و تو هم میریم و .......... باید رفت انگار چه زندگیه بیهوده ای ٬ از نیستی با پوچ بسوی هیچ . برای چه زندگی کنیم ؟ ٬ که چه ؟ ٬ هدف چیست ٬ وقتی همه...