هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

داستان

امروز می خوام گذاشتن یه داستانی رو شروع کنم که تابستون سال پیش تو یه وبلاگ خوندم و البته یه کمی هم روش کار کردم . اگه قشنگ بود نظر بدین تا باقیش رو هم بذارم.

سلام.....
مثل تو این فیلم ها همه چی از یه نگاه شروع شد.خیلی الکی؛خیلی تصادفی؛مثل همه اتقاق های زندگی من ....
این موضوع تقریبا مال یکسال و نیم؛ دو سال پیشه.یکی از دوستهای فرشید بود؛فرشید دوست نسترنه؛ که اونها هم دوستی شون ماجراهایی داشت...آخه می دونین؛ما تو دانشگامون یه اکیپ ۸ نفره هستیم.چهار شنبه سوری ۷۹ .یادش به خیر ....نسترن و فرشید هم اون موقع ها بود که با هم دوست شدن..تو یه حادثه مخ زنی...فرشید مال دانشگاه بالا بود.آخه دم دانشگاه ما دو تا دانشگاه دیگه هم هست واز توی حیاط دانشگاه ما دانشگاه بالا پیداست....برا همین خیابون دانشگاه ما یه جورایی ایران زمین شده.و دایم دختر پسر های سه تا دانشگاه با هم کورس می ذارن...وای مخصوصا سال اول که کار ما شده بود همین؛...ماشین می آوردیم ؛ بالا پایین......
اون روز هم کلاس ما ساعت ۶ تموم شد؛ تو دانشگاه هم واسه چند تا از پسر هامون پرونده انضباطی تشکیل دادن و دائم می بردنشون حراست؛ از بس خمپاره می زدن ؛ از صبح این حیاط دانشگاه رو هوا بود ؛هیچ کسی کلاس نمی رفت؛ همه نشسته بودن و همد یگه رو نگاه می کردن؛ فقط کافی بود یکی بلند می شد و اونوقت ...BOOM
ساعت ۶ که کلاسمون تموم شد ۵....۶ نفری ریختیم تو ماشین نسترن...وتقریبا فرشید هم که از بچه های دانشگاه بالا بود ؛ همون روز با نسترن دوست شد...حالا هم هنوز با هم دوستن؛خیلی با هم خوبن و برای هم جون می دن. ان شاء الله خوشتخت شن..... . یه کم دور دانشگاه چرخیدیم و دم دانشگاه بالا با فرشید و دوست هاش آشنا شدیم؛اونها هم به ما ترقه دادن و ما هم کلی خوشحال ؛ که می ریم و اونها رو می ترکونیم.....
البته نا گفته نماند که اون روز ما اون ها رو گم کردیم..و رفتیم شهرک...نمی دونین فلامک چه خبر بود!!!!!همه بزن و برقص....بعد رفتیم سعادت آباد؛بعد هم ولنجک...اونجا هم خیلی با حال بود...جاتون خالی.....آتیش هایی که روشن بود...ترقه هایی که می زدن......فشفشه هایی که هوا می رفت و هفت رنگ می شد....و شماره هایی که پشت چراغ قرمز می گرفتیم.....
شاعر می گه: زردی روی من از تو باشه.....سرخی تو مال من باشه......
و صد البته ۱۱۰ هایی که می ریخت و هی می گرفت...
همش شده بود مسخره بازی ؛خیلی خندیدیم.....
چه دورانی....خیلی خوش گذشت.....
اون شب مهمون داشتیم؛و من اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری به تختم رسیدم...

یه ماهی از این جریان گذشت. نسترن و فرشید کلی با هم دوست شده بودن.
یه روز فرشید کلاسش که تموم شد؛زنگ زد به نسترن وگفت بیا دانشگاه بالا؛ آخه دانشگاه بالا یه رستوران بزرگ داره ؛ که مشتری هاش همه دانشجو هستن.بین زنگها کافی شاپش به راهه و سر ظهر ها رستورانش....
اون روز فقط من و نسترن ولیلا یکی دیگه از بچه هامون کلاس داشتیم؛ نشستیم تو ماشین و شروع کردیم بالا پایین کردن تو خیابون های دانشگاه .فرشید با دوستش شهرام تو یه ماشین و اون و میثم هم تو یه ماشین دیگه ؛ افتادن دنبالمون...و ما هم هی به مسخره بازی و خندیدن...خلاصه اونها ما رو دم دانشگاه گرفتن و مثلا راهمون رو بستن.بعد یه آبمیوه گرفتیم و دم دانشگاه فرشید اینها نشستیم به حرف زدن.
اون اومد نشست عقب پیش من ؛ -بهتره انوش صداش کنم ؛ آخه به این اسم هم معروفه- همین طوری رو هیچ قصدی؛ ما تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم؛
یه شلوار بگ کرم؛یه کفش کرم؛با یه بلوز کرم.ویه کلاه کرم مسخره ؛ مسخره تر از خودش؛ تا دم چشمهاش کشیده بود پایین و بهش یه قیافه بامزه وخنده داری می داد.
قدش یه ۷...۸ سانتی از من بلند تر بود. چشم ابرو مشکی؛ موهاش خیلی پر بود ویه کم فر؛
مثل هپلی ها ازش بدم نیومد.
انوش پیشنهاد داد که بریم بوستان؛ گفت بچه ها یه جا بریم تا با هم بیشتر آشنا بشیم.فرشید هم گفت خوبه ؛انوش دیگه از ماشین پیاده نشدو همون عقب پیش من نشست؛ و ماشینش رو شهرام آورد.
یه اخلاق خاصی داشت؛ تو ماشین اصلا سرش رو بلند نمی کرد؛و همش زیر چشمی منو نگاه می کرد؛یعنی مسخره بازیش بود ها؛ هم اون و هم فرشید فقط از دستشون می خندی؛از لودگی و مسخره بازیشون. هی با انگشتش بازی می کرد.
آخرش من دیدم داره از خجالت دق می کنه؛گفتم: ببخشید راستی شما اسمتون چیه؟
اون هم گفت :انوش......
بعد من حرف رو عوض کردم و با نسترن حرف زدم ؛و اون هم زیر لبی گفت: شاید من هم دوست داشتم اسمتون رو می دونستم و هی با انگشتش ور می رفت....
کاشکی منم می تونستم اسمتون رو بپرسم.......
منم اسمم رو بهش گفتم؛دیگه حرفی بینمون زده نشد.تا بوستان.
میثم رفته بود و اون ها شدن سه تا پسر؛ وقتی خواستیم بریم تو لیلا گفت من دیرم شده و رفت خونه و دم بوستان از ما جدا شد؛ موندیم من و نسترن؛ فرشید هم هی به مسخره می گفت:اییییییی این طوری که نمی شه؛قبول نیست؛ شما ۲ تائئد و ما سه تا؛ یه دوست دختر باید واسه سومی ما هم پیدا کنید.
فرشید و نسترن که با هم بودن؛ وانوش هم تندی اومد نشست پیش من ؛ یعنی مثلا ما با هم دوستیم. خلاصه مسخره بازئی شده بود. گفتیم و خندیدیم و بچه ها هی جک می گفتن ؛آخر نمی دونم سر نهار چی شد که یه دفعه به شهرام بر خوردو گذاشت رفت. البته انوش هم دنبالش رفت تا مثلا از دلش در بیاره.رفت با ماشین اونو برسونه بعد برگشت .ما هم اوه موقع دوباره برگشته بودیم دم دانشگاه....
عصری من و نسترن کلاس داشتیم؛ تو خونه نسترن. برا همین چون ساعت ۴ معلم می اومد
مامجبور بودیم زودتر بریم. با هاشون خداحافظی کردیم و آمدیم خونه.کلاس ساعت ۶ تموم که شد فرشید رنگ زد. گفت من و انوش دم خو نتونیم؛ بیآیین با هم یه جا بریم .به نسترن گفت که من رو هم بیاره؛ که می خواییم این دو تا رو بندازیم تنگ هم.......

ساعت ۱۲ شبه و دارم تو headset نوار معین گوش میدم...
شبهای رفتن تو...... شبهای بی ستاره است .....
ببین که خاطراتم....... بی تو چه پاره پاره است.......

**********************8

دوستت دارم دوست کوچولوی من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد