هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

معما....!

 

آلبرت انیشتن این معما را در قرن نوزدهم میلادی طرح کرد و ادعا کرد که  ۹۸٪ از مردم جهان نمی توانند این معما را حل کنند! من اولین سرنخ را در قسمت نظرات نوشته ام. ببینم سرنخ بعدی رو کی می نویسه.

۱) در خیابانی، پنج خانه در پنج رنگ متفاوت وجود دارد.
۲) در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند.
۳) این پنج صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند، سیگار متفاوت می کشند و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند.

شرایط مساله:
۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
۲) مرد سوئدی یک سگ دارد.
۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
۵) صاحبخانه خانه سبز قهوه می نوشد.
۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
۷) صاحب خانه زرد سیگار Dunhill می کشد.
۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند شیر می نوشد.
۹) مرد نروژی در اولین خانه زندگی می کند.
۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آب میوه می نوشد.
۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد.

سئوال: کدام یک در خانه ماهی نگه داری می کند؟

عشق.....

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.

پرنده را رها کن....

یه روز تو این دنیا پرنده ای تصمیم گرفت که پرواز کنه. پرنده ای که وجودش پر بود از پاکی و مهربونی. ولی افسوس که نمی دونست تو این دنیای بی معنا، معرفت و دوستی دیگه کمتر خریدار داره. پاکی دیگه رنگ قشنگش رو از دست داده.

پرنده اونقدر برای رسیدن به خوشبختی پرواز کرد که خسته شد... و وقتی یک صدای غریبه اون رو به پرواز دعوت می کرد ، اونو نشنید. می گفت اینا رو قبلا هم شنیدم.

کاش می فهمید صدا این بار، صدای عاشقیه که سالها منتظر بود تا تمام وجودش رو به پای یه عشق ناب بریزه.

شاید خودخواهیه ولی اون ، پرنده من بود...

من هیچوقت پرنده ام رو اسیر نکردم که بخوام رهاش کنم، چون حق این کار رو نداشتم. پرنده یعنی آزادی ، رهایی، یعنی پرواز...

ولی افسوس که پرنده رفت و هیچوقت برنگشت. رفت و تنهام گذاشت.

رفت و ندید با رفتنش نای نفس کشیدن رو از یکی میگیره.. کسی که نفسش به تپشهای قلب پرنده بسته بود.

رفت و نشنید صدای فریاد زدنهای کسی رو که با شنیدن صدای گرم و مهربون پرنده، زندگیش رنگ تازه می گرفت.. رفت و برای همیشه رنگ بی رنگی رو به لحظاتم زد.

رفت و ندید اشکهای کسی رو که با دیدن یه لبخند پرنده، انگار تمام دنیا رو بهش می دادن... رفت و حسرت یه لبخند رو به دلم گذاشت.

رفت و ندید یکی هست که وجودش به نگاه گرم و معصومانه اون بستست و قلبش با نفسهای گرم اون می تپه.

رفت تا دل بزرگتری برای عشقش پیدا کنه. رفت تا عشقی رو که دنبالش می گشت پیدا کنه، بدون اینکه فکر کنه شاید با رفتنش ریشه یک عشق رو برای همیشه خشک کنه....

برای نرفتنش فریاد زدم... اشک ریختم.. سوختم... به پاش افتادم... خورد شدم... شکستم... از همه چیزم گذشتم... حتی عشق رو از اون گدایی کردم...

ولی تنها جوابی که شنیدم، سکوت بود و اشک. سکوتی که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم. با سکوتش به من فهموند، اونقدر نیستم که بخاطر من و عشقم بمونه... نگاهم رو لایق نگاه گرمش نمی دونست... دستهای خسته ام رو همراه خوبی برای دستهاش نمی دونست.

آره خوب لیاقتش خیلی بیشتر از من بود،  خیلی  بیشتر... وگر نه خدا اون رو از من نمی گرفت.

حالا که فکر می کنم می بینم اون هیچوقت متعلق به من نبود، نگاهش با من نبود، دلش با من نبود... و من می خواستم ناجوانمردانه اونو با خودم همراه کنم.

اون هر لحظه از من دور و دورتر می شد و من تو خیال خودم اونو به خودم نزدیکتر میدیدم.

اون رفت ولی هیچوقت باور نکرد که رفته. وقتی فریاد می زدم نرو... گفت من هستم، تو منو نمیبینی. من اینجام. من دارم پرواز می کنم.

افسوس که تو آسمونی پرواز میکرد که من سهمی از اون نداشتم. اون از پرواز لذت می برد و من توی آتش دوری اون می سوختم.

حالا منم و یه سینه پر از درد.. منم و یه غرور شکته که زیر نگاههای سنگین آدمکهای این دنیا هر لحظه خورد و خوردتر میشه.. منم و یه قلب زخمی از زخم زبونها و خنجر نگاههایی که همشون رو برای یک لحظه کنار پرنده بودن به جون می خربدم، به امید روزی که وجود مهربون پرنده اونها رو برای همیشه تسکین بده و آرومشون کنه، ولی افسوس که برای همیشه موندگار  شدند.

کاش نایی برام می موند تا بیشتر بگم از پرنده و خوبی هاش، خوبی هایی که خودش اونا رو نمی دید. ولی افسوس که اشکام بازم بی حیا شدن و نفسم ، نفسم رو بریده. بخدا دیگه جونی واسم نمونده....

یادباد آن روزگاران یاد باد

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.

دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.

بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را

بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت.

مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.

به گاه تشر‌های پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه.

خستگی‌هایش را پشت لبخندی پنهان می‌کرد و گرسنگی‌اش را با سیری ما سیر می‌کرد. دیرتر به سفره می‌آمد و زودتر دست می‌کشید.

همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان می‌آورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یکنواخت محله را بر هم می‌زد.

سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت‌ها بود که به یادمان می‌آورد سفره بی‌بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بی‌رادیو و بی‌تقویم.

در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند.

- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!

بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند.

به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم.

کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاه‌گل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.

نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!

سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!

یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!

دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما... گم شده‌ایم.

نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست!؟

.