هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

داستان قسمت دوم

دلم براش خیلی تنگ شده؛ یه دو ؛سه هفته ای می شه که ندیدمش.خیلی سخته ولی عادت میکنم ؛می دونم که می تونم....
تیکهء خودشه: دلم برات شده قد یه نقطه ؛هر وقت دو ؛سه روز همدیگه رو نمی دیدیم؛ این جمله رو برام off line می زد.....
دلم براش شده قد یه نقطه......
می دونین من نوشتن این وبلاگ رو ۲؛۳ روز بعد از جدایی با اون شروع کردم...
گاهی اوقات دوست دارم فقط گریه کنم .می دونم کاری از پیش نمی ره. ولی خوب ؛بالاخره سبک که میشم.
نمی دونم ؛....
الان نه ؛ولی دوست دارم چند سال دیگه ؛ وقتی که هر دومون پی سرنوشتمون رفتیم؛ اون؛ این نوشته ها رو بخونه ؛و ببینه که با من چیکار کرد.
امروز امدم تو مسنجر این IDم رو هم تعطیل کرده؛این چهارمین ID که خرابش کرده...این کار ها رو می کنه که بهش زنگ بزنم؛آخه دیروز ۳ ساعت line بودم.فکر کرده دارم با کسی چت می کنم....
باور کنین دوستش داشتم؛ اون لیاقتش رو نداشت......

داشتم می گفتم.خلاصه اون روز ما به چه بهونه ای از خونه زدیم بیرون ؛بماند.اونها راه افتادندو ما هم دنبالشون یه کم تو خیابون ها چرخ زدیم؛بعد نسترن منو رسوند خونه و اونها هم رفتند.
یه یکی دو روزی از این جریان گذشت؛ودوباره ما یه روز فکر کنم سه شنبه بود که کلاسمون تموم که شد؛فرشید کلاس نداشت ؛زنگ زد به نسترن که ماشین انوش تصادف کرده و تعمیرگاهه. صبح ماشین رو دادیم تعمیرگاه ؛حالا بیاین با هم بریم بگیریم.
ما با لیلا والهه و فریبا ریختیم تو ماشین و رفتیم دم خونه انوش اینها.البته لیلا و الهه تو راه پیاده شدن. خلاصه رسیدیم در خونه ؛ فرشید و انوش دم در وایساده بودن. من رفتم نشستم عقب و انوش هم نشست کنار من و فرشید هم نشست جلو..تو ماشین کلی از دستشون خندیدیم. سر چراغ قرمز سویچ رو از رو ماشین بر می داشت؛تو اتوبان هی به برف پاک کن ها ور میرفت ؛دائم هم که جوک می گفتن.رفتیم تعمیرگاه و یه یک ساعتی علاف بودیم.با ماشین یه دختره تصادف کرده بودن؛ حالا کورس گذاشته بودن یا هر جیز دیگه ؛خدا عالمه....
اون روز ماشین درست نشدو موند تعمیرگاه؛ فریبا هم همونجا نزدیک خونشون بود؛پیاده شد ورفت.باز عقب ماشین موندمن واون.یه اخلاق خاصی داشت .این رو تو همون برخورد اول حس می کردم. از خودش یه انرژی منفی ای داشت که ما دو تا رو از هم دور نگه می داشت.این موضوع رو بعدا هر دومون بهش رسیدیم.
فرشید هم هی مسخره بازی می کرد ؛واز جلو میگفت :عقبیها حال میکنن.
خلاصه می خواست ما دو تا رو بندازه به هم.هی میگفت : آره این انوش ما خیلی پسره خوبیه ؛دوست دختر نداره....
اون ساکت بود؛هیچ حرفی نمی زد که مخاطبش من باشم؛صدای نوار زیاد بود؛گاهی اوقات به فرشید می گفت کمش کنه و یه خاطره از خودش و فرشید ومیثم می گفت..
یه کلاسور دست من بودکه جزوه تمام درسهام بودو گاهی گداری پایین جزوه هام شعر می نوشتم که زاییده افکاره همون ساعت ودقیقه ام بود.دوست نداشتم اون بخونه. یهو گفت جزوتو میدی ببینم؟ منم گفتم نه..واون هم هی اصرار کرد .حالا به شوخی یا جدی؛هنوز نمیدونم.ـ ولی گفت :اگه جزوت رو بدی ببینم؛ شمارمو بهت میدم ها.....
منم نگاش کردم؛ ختدیدم ؛و جزوه رو بهش دادم.همش رو باز کرد و خوند فضولیش که خوابید پسش داد.
رسیدم باغ گیلاس ؛یه چای قلیون با خرما سفارش دادیم و نشستیم به حرف زدن..چه حرف زدنی.اون یه کلمه هم حرف نمی زد. یه ظرف گوجه سبز گرفت .آخه نوبرش بود...مثل خلها همه رو یکجا خورد . دیگه تو دهنش جا نمونده بود.همین .فقط دوست داشت مسخره بازی کنه ؛ دختر ها بهش بخندن....
فقط وقت رفتن یه آدامس خورده بود که عکسش یه قلب بود اون رو زدب بازوش و به من نشون داد.منم فقط نگاش کردم.....
سه تایی منو تا خونمون رسوندن.از ماشین که پیاده شدم ؛هیچی نگفت؛ من هم با همه خداحافظی کردم ورفتم ..
اون روز کلی با خودم فکر کردم ؛ به این نتیجه رسیدم ؛ که اون تمایلی برای این دوستی نداره ؛ گفتم حتما ا ز من خوشش نیومده ؛ این بار سوم بود که ما همدیگه رو میدیدیم و اون به من شماره نمی داد ... برام اصلا مهم نبود. این چند روز هم که با هم بیرون رفتیم ؛ ذهنم ر و برای همون چند ساعت مشغول می کرد .من اون روز قضیه رو تموم شده فرض کردم...

می دونین چیه ؟ غرور خوبه ؛ ولی وقتی که پای احساسات به میون میاد؛ دیگه همه چیز فرق می کنه.
من هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم...هیچ وقت بهش نگفتم وقتی نمی بینمش دلم براش تنگ میشه ؛ من حرفهای دلم رو فقط دارم اینجا تو این وبلاگ می نویسم.
دلم خیلی گرفته .
من خیلی تنهام..... خیلی
با هیچ کس نمی تونم حرف بزنم.؛ هیچ کس حرف منو نمی فهمه...
من هیچ وقت به خودم این اجازه رو ندادم که به کسی بگم که دوستت دارم. به نظر من تو در قبال کسی که این جمله رو بهش می گه مسوولی؛تو در قبال هر چیزی که اهلی اش کرده ای مسوولی؛ اون ولی راحت به من میگفت دوستت دارم.؛بدون اینکه بفهمه این جملش چه تاثیری روی من میذاره.ازش خواسته بودم به من دروغ نگه.اون هم گفت :من به تو هیچ وقت دروغ نمی گم؛اینو بهت قول میدم....
بهم میگفت دوستت دارم.....میگفت تو تنها دختری هستی که تو زندگیمه....میگفت از وقتی با تو آشنا شدم؛ یه جورهایی همه رو پیچوندم؛ دیگه با هیچ دختری حال نمی کنم...نمی تونم تصور کنم که تو با کس دیگه ای باشی....
باور میکنین همش دروغ بوده؛ همه حرفهاش.....
روزی صد بار این سوال رو از خودم می پرسم:اون چرا این کار رو کرد؟ چرا؟ چرا؟

دوباره دو سه روز دیگه ؛ فرشید که اومده بود دانشگاه دنبال نسترن؛به من گفت : راستی انوش دنبالتون میگشت.من تعجت کردم ؛گفتم اگه دنبالم می گشت ؛خوب با تو می اومد دانشگاه....
یه هفته بعد یه اتفاق جالب افتاد:نسترن اومد دانشگاه و گفت :که دیروز صبح وفتی بابام می خواسته از در بره بیرون ؛دیده یه کیف زنونه کهنه به در بود؛ و توش یه دستمال کاغذی که توش نوشته بود:
hasti دوستت دارم..کاش من جای فرهاد و میثم بودم ....کاش جای اونها با من دوست میشدی
نسترن گفت :بابام اومد گفت نسترن تو دوستی به اسم hasti داری؟منم از همه جا بی خبر گفتم آره....بعد دستمال رو نشونم داد....
hasti به نظر تو کاره کی می تونه باشه؟
اصلا فکر نمی کردم کاره اون باشه؛نسترن هم فکر کرد کاره همسایشونه .اما لیلا گفت : کار کاره انوش ؛ می خواد باهات دوست بشه روش نمی شه .؛ باهات شرط می بندم.
دو سه روز بعد با نسترن داشتیم می رفتیم خونه ؛خونه ما نزدیک هم بود ومسیرمون تا خونه یکی بود؛آخه کار نسترن شده بود همین ؛ یا فرشید می اومد دم دانشگاه ؛یا نسترن باید بعد از تموم شدن کلاس دم خونه فرشید اینها ساعت می زد.

******************

دوستت دارم ٬ دوست کوچولوی من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد