هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

داستان قسمت سوم

خلاصه اون روز که با هم رفتیم پیش فرشید؛فرشید زنگ زده بود به انوش که آره hasti هم با نسترن داره میاد اینجا؛ انوش هم مثل اینکه بهش گفته بود سه تایی بیاین اینجا شرکت؛ و هر سه تایی رفتیم شرکت پیش انوش ؛پایین خیابون ولیعصر؛پایین تر از میدون ونک ؛فکر کنم اسمش مطهری بود؛من اونجا ها رو بلد نبودم.
رسیدیم؛ یه ۵ دقیقه ای منتظر شدیم؛یه کم حرف زدیم و خندیدیم؛بعد انوش رو کرد به من و گفت : نامه ام بهتون رسید؛ جیغ نسترن در اومد:
hasti
فهمیدی کاره کی بوده؟انوش!!!!!!!
منم گفتم ؛ اصلا کاره خوبه نکردین؛ نگفتین اگه باباش بخونه چی می شه؟
گفت: آخه یه روز با فرشید و میثم اومدیم دم خونه نسترن اینها؛ من که خونه شما رو بلد نبودم؛ گفتم پیامم رو بزنم در خونه نسترن اینها؛می دونستم بهتون می رسه؛ با فرشید یه کیف کهنه از تو جوب پیدا کردیم؛یه دستمال هم از توماشین میثم بر داشتیم و براتون mail زدیم....
کلی از کارشون خندیدیم؛ وقت رفتن انوش یواش به نسترن گفت:به hasti بگو بیاد تو ماشین من؛نسترن هم بلند گفت : hasti ؛ انوش می گه که به تو بگم ؛بری تو ماشینش؛
منم گفتم :نه.....
اخه می دونین؛ من یه آدم دیر جوشی هستم؛مخصوصا با پسر؛ یعنی نمی تونم خیلی زودیه نفر رو تو زندگیم قبول کنم؛به قول معروف عادت ندارم هره کره کنم وراحت مخ یه پسر رو بزنم؛ باید یه نفر درکم کنه ؛ تا من قبولش کنم؛من عادت ندارم احساساتم رو به زبون بیارم؛ و دقیقا مشکل من هم همینه ؛ من از بچه گی هر اتفاقی که برام می افتاد ؛ تو خودم می ریختم؛ به کسی نمی گفتم ؛ همه دنیای من شب بود....همدم تنهایی هام و شریک درد دلهام . خدا خدا میکردم که زودتر شب شه با من بتونم بهش فکر کنم ؛گریه کنم بدون اینکه کسی بپرسه چرا؟......خواهرم همیشه میگفت: hasti تو باید با یه نقر حرف بزنی ؛ ولی واقعیت اینه که من حرفهای دلم رو نمی تونم به کسی بزنم ...مگر اینکه دوستش داشته باشم....
خلاصه .... بگذریم....از اونجایی که من سریع نمی تونم با کسی صمیمی بشم؛ روم نشد برم تو ماشینش.
من تو رابطه با پسرها خیلی دقت می کنم؛ دوست نداشتم با کسی صمیمی بشم؛آخه یه بار صابونش به تنم خورده بود. با همه خیلی را حت بودم .. و به یه پسر ؛ حتی تو دانشگاهمون اونقدر رو نمی دادم که بخواد بهم پیشنهاد دوستی بده...
با همه د ر حد سلام علیک بود؛ البته پسر ها مون هم رو من خیلی حساب می کردن؛ و بعضی وقتها که با دوست دختر هاشون دعوا می کردن از من می خواستن که مثلا واسطه شم.
ولی من خودم نمی خواستم با کسی دوست بشم ....از عاشق شدن می ترسیدم.....
از اینکه به کسی عادت کنم و اون بذاره بره....
از اینه به کسی فکر کنم و شبها به خاطره کسی بی خوابی بکشم ؛ که حتی به من فکر هم نکنه؛ .....
و احساساتم رو برای کسی به زبون بیارم که ارزشش رو نداشته باشه...
می ترسیدم.....
از اینکه نگاهش ؛ نگاهم رو نفهمه....
توی دنیاش برای من جایی نداشته باشه.....و من بهش عادت کرده باشم....
من یاد گرفته بودم که کسی رو روست نداشته باشم..و این از من یه آدم سفت و سختی ساخته بود که خودم هم تعجب می کردم........

وای این چند روز چقدر هوا خوبه . فقط بارون .بارون .بارون . خیلی با هوای ابری حال می کنم .
یه غمی تو این هوا هست که به من لذت میده. یه آرامش روحی ؛ آدم رو می بره تو خودش . آدم فرصت میکنه که یه کم هم به خودش فکر کنه.دوست داشتم همیشه هوا این طوری بود . کما اینکه مامانم مگه با این روحیه ای که تو داری ؛این بارون هم اگه تا ?...? روز دیگه ادامه پیدا کنه ؛ تو دلت هوای آفتاب رو میکنه... اما باور کنین من عاشق هوای گرفته ام ...ابری ....سیاه...
تاریک...
دوست دارم تنهای تنها ؛ تو بارون راه برم و خیس بشم ....
دوست دارم آخر آخرش این تنهایی رو با کسی که دوستش دارم قسمت کنم....
.
همیشه دوست داشتم نوار های سیاوش قمیشی رو ؛ تنهای تنها ؛ با اون کسی که دوستش دارم ؛گوش کنم........
ای بابا من چه چیز های مسخره ای دوست دارم.

بذارین بقیه اش رو بگم:خلاصه انوش سویچ ماشینش رو به شهرام داد؛و خودش اومد نشست عقب ماشین نسترن پیش من؛ رای گیری شد که کجا بریم؛آخر تصمیم گرفتیم بریم رستوران آیین ونک. توی راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.من تعجب می کردم؛ اگر اون می خواد با من دوست بشه؛ پس چرا رو نشون نمی ده؟....منم بد تر از اون .... خوب من دوست ندارم به کسی تحمیل بشم ؛ وقتی اون نمی خواست......
فقط هی به انگشتش ور می رفت و زیر لبی یه چیز هایی میگفت و زیر چشمی هم منو نگاه میکرد.
تو رستوران شهرام و فرشید اونقدر جک گفتن و مسخره بازی کردن که دیگه از خنده دلمون درد گرفته بود.شهرام از خودش و دوست دخترش میگفت که آره : شصت تومن خرج رو دستم گذاشته و براش فلان صندل رو خریدم که فقط با دو تا نخ به پاش وصل میشه گو ما هم هی می خندیدیم....
گاه گداری انوش هم یه جک میگفت که یه چیزی گفته باشه...رفتارش دیوانه ام می کرد.وقت رفتن زودتر از رستوران رفت بیرون ؛و من تنها کنار نسترن و فرشید راه میرفتم.
با خودم گفتم این پسره خوله ؛ اگه نمی خواد با من دوست بشه ؛ پس چرا هم دنبال قضیه رو می گیره ؟؟...اون روز بعد از رستوران از ؛ سر نیایش از هم جدا شدیم ؛ نسترن و فرشید حرفشون شد و چون نسترن دیرش بود.؛ پسرها رفتن تو ماشین انوش و من و نسترن هم رفتیم من با انوش خدا حافظی کردم و اون هم رفت تو ماشین. .. باز هم شمارش رو بهم نداد..من هم اهمیتی ندادم .؛و اون روز گذشت....
دوباره دو ؛ سه روز بعد ؛فرشید که اومددنبال نسترن؛ من سر کلاس بودم؛گذاشتن کلاسم که تموم شد فرشید گفت: بیایین با هم بریم پیش انوش.من گفتم فرشید من نمی یام.ولی فرشید و نسترن من رو به زور بردن...فرشید گفت انوش منتظرته ؛ گفته تو رو هم بیارم ؛ من اگه تو رو نبرم اون منو می کشه .....
وای خدای من این پسر چرا این طوری می کنه؟

خلاصه با هم راه افتادیم و رفتیم.یه جا پایین شهر بود ؛ آخه انوش اون موقع سال آخر دانشگاه بود. رشته صنایع و معدن دانشگاه تهران؛با شهرام تو خیابون جمال زاده ؛اگه اشتباه نکنم یه خونه گرفته بودن.و ما رفتیم اونجا؛خونه طبقه چهارم بود؛یه خونه نقلی کوچولو؛با یه اتاق و یه آشپزخونه؛ انوش حمام بود؛و شهرام داشت برامون شربت درست می کرد؛۵ دقیقه بعد انوش اومد؛ از پشت دیوار کله اش رو آورد ؛ مثل خنگها؛ موها خیس و هپلی با مزه شده بود. موی بلند خیلی بهش می اومد. ؛ سلام علیک کردیم و نشستیم به حرف زدن؛
یه بازی هوش اونجا بودکه من خودم رو سرگرم اون کرده بودم؛ بچه ها جک می گفتن و می خندیدن؛بعد اومد نشست کنار من و یه کم با هم شکلها رو ساختیم.؛
شهرام مشروب آورد ؛من و نسترن که این کاره نبودیم؛ولی فرشید و انوش خوردن؛فرشید اصلا به نسترن اصرار نمی کرد که بخوره ؛ولی انوش دائم به من میگفت :تو هم بخور؛ خوبه ....
من داشتم به بازی ور می رفتم .خیلی برام جالب بود؛همون موقع بچه ها رفتن تو اتاق؛یه کتاب فال بود که داشتن برا هم فال میگرفتن؛انوش هم بلند شد و رفت تو اتاق؛یه چیزی به نسترن گفت ؛ نسترن منو صدا کرد و گفت : انوش میگه : چرا hasti با من دوست نمی شه؟مگه من چیکار کردم؟؟؟؟؟من باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
من هیچی نگفتم...
دقیقا این رفتار اون بود که یه همچین احساسی رو تو من به وجود می اورد.نمی دونم..تمام مشکل ما هم همین بود؛ همدیگه رو درک نمی کردیم ... همین....
بچه ها مثلا خواستن ما رو تنها بذارن تا حرفها مون رو بزنیم؛ تا به قول شهرام سنگها مون رو با هم وا بکنیم. همه رفتم بیرون و شهرام هم در رو بست ...
گفت: خیلی وفته ازت خبر ندارم؛پیدات نیست؛چرا اون روز این قدر زود رفتین؟ من به خاطر تو یه ساعت چونه زدم تا تونستم از شرکت بزنم بیرون....
من فقط نگاش می کردم ؛بهش گفتم ؛ تقصیر من نبود ؛ نسترن و فرشید قاط زدن خوب ؛ من هم باید میرفتم ؛ آ خه خونه من و نسترن اینها نزدیک هم بود ؛ و از دانشگاه همیشه با هم می رفتیم خونه...آقا بهش بر هم خورده بود : خیلی به من محل داده بود!!!!!!!!!!!!!!!!

شروع کرد به فال گرفتنگ؛یه کتاب فال زبان اصلی بود؛انگلیسی اش خیلی خوب بود. فال هم فال یی چینگ بود؛ باید سکه رو می انداختی ؛و بعد روحیاتت رو می گفت؛ همشو برام ترجمه کرد؛درست یادم نمی یاد که چی بود؛یه چیزهایی در مورده عقب ماشین نسترن و تنهایی ما دو تا با هم.نمی فهمیدم منظورش چیه!!!
یه حرفهایی میزد؛میگفت : آدمها همه دورواند؛ همه دروغ گواند؛... بهش گفتم من دوست ندارم تو مست می کنی..آز آدم مست متنفرم...تو الان مستی....
بهم گفت: وقتی تو مغزت از کار بیفته؛ صاف و ساده میشی؛ هر حرفی که بزنی هم از یه فطرته پاکه....همونی که خدا اون اولش تو وجوده همه گذاشته.. مثل یه بچه ؛ یه نوزاد کوچولو...کف دستش رو نشون داد و گفت : درست مثل این : بی شیله پیله؛ بی دروغ ؛ صاف صاف....بعد یه کم نگام گرد و گفت: نمی فهمی من چی می گم....نه؟؟؟؟
همش سعی می کرد نگاهش تو نگاهم نیفته...
شروع کرد از زندگی گذشته اش گفت:....می دونستم مسته ....
از مهناز گفت...گفت: من 16 تا 19 سالگی با یه دختر ه دوست بودم که خیلی دوستش داشتم ؛ هر روز با هم بودیم؛ هر ساعت ؛ هر دقیقه؛و شبها هم پشت تلفن تا یه هم شب بخیر نمیگفتیم.؛ نمی خوابیدیم....این موضوع مال 2...3 ؛ سال پیشه؛حالا همه چیز فرق کرده ؛
بعد یکهو به من گفت: hasti ! می دونی چرا از تو خوشم میاد؟می دونی چرا دوستت دارم ؛ چون شبیه مهنازی..... بعد یه فال کارتی برام گرفت..: یه خورشید؛یه شاه؛یه ببر ؛یه خورشید.
بعد از فال گفت : اون هم اولین فالی که براش گرفتم همین در اومد....
از این حرفهاش اعصابم ریخت به هم؛ پس اون یه خاطر این افتاده بود دنبالم....
من معلول یه علتی بودم که اگر اون علت حادث میشد ؛ من هیچ کاره می شدم....
از اینکه کسی منو به خاطر خودم نخواد ؛از اینمه یکی به خاطر اینکه شبیه یه کس دیگه هستم منو بخواد....
پاک ریخته بودم به هم؛...بهش گفتم اون الان کجاست ؟ چرا با هم به هم زدین؟
فقط میگفت این موضوع مال چند وقت پیشه؛همه چی تموم شده؛ دیگه برام مهم نیست؛ دیگه برام مهم نیست.....
اون مست بود و من به نسترن گفتم زودتر پاشو بریم. البته خودش بعد ها گفت عرق سگی بوده؛ و هیچ وقت هم دیگه ندیدم اون طوری مست کنه...
خلاصه با نسترن بلند شدیم. وقت رفتن اون باز هم به من شماره نداد....
دیگه یواش یواش این کارهاش داشت عصبانیم می کرد؛منظورش رو نمی فهمیدم؛ نی هواست منو بشکونه؛ عذابم بده؛ اذیت کنه؛ نمی دونم؛ نمی فهمیدم.....به خدا نمی دونستم چیکار کنم.
اون روز خیلی ناراحت شدم؛خیلی فکر کردم؛دو سه روز دیگه که فرشید منو دانشگاه دید گفت.: چه خبر شما دو تا با هم آشتی شدین؟ چرا حال و احوالی از انوش نمی گیری...
هیچی نگفتم؛ چی میگفتم؟؟؟؟ که دوست جنابعالی به من شماره نداده؟ پس من چه طوری باید پیداش می کردم؟ اون حتی قدم اول رو هم نمی خواست بر داره...
اگه نمس خواست با هام دوست بشه ؛ پس چرا این طوری بازیم میداد.
هیچ نمی فهمیدم.... شما جای من بودین چیکار می کردین؟.....

امروز چه هوایی بود؟ حال کردم .. از صبح یه بند داره بارون میاد. صبح تو راه تگرگی اومد که ؛ از همه جای تنم آب می چکید. خیس خیس شده بودم ؛اگه انوش بود کلی دعوام می کرد ؛ نمی ذاره زیاد تو بارون وایسم می گه سرما می خوری.؛ یادمه یه روز که از دستش ناراحت بودم ؛ بهش گفتم : منو ببر روی یه بلندی ؛ اون هم منو برد روی کو های ولنجک؛ داشت بارون می اومد ؛ نیم ساعت تو بارون وایساده بودیم؛ کاپشنش رو در آورد و تن من کرد که سرما نخورم؛ آخرش به زور منو سوار ماشین کرد؛ نمی دونست من از اینکه زیر بارون کنارش وایسادم ؛ لذت می برم. از اینکه زیر بارون با اون دارم خیس می شم لذت می برم ....بهم گفت حالا که آ وردمت روی بلندی به من افطاری میدی؟؟؟؟.......
وقتی رفتم دانشگاه ؛بچه ها هنوز نیومده بودن؛ رفتم تو یکی از کلاسها تا یه کم خودمو خشک کنم.بعد تروس اومد یه کم با هم حرف زدیم؛ همش به من می گه ؛ hasti‌چرا این قدر گرفته ای ؛ نارحتی ؛ همیشه تو فکری ؛ تو که این طوری نبودی؛ تو رو خدا تمومش کن؛ آخه من خیلی شیطون بودم ؛ از دیوار راست می رفتم بالا؛ همش خنده ؛ مسخره بازی؛ ولی چند وقته.....
بهم گفت: من تحمل ناراحتی و غم تو رو ندارم...تو باید فکر هاتو بکنی.یا درست بذارتش کنار؛ یا یه بار دیگه بهش فرصت بده؛ گفتم ؛ دارم همین کار رو می کنم ؛ من فقط به زمان احتیاج دارم. فقط راه حلش همینه؛ زمان ...زمان...
بهم گفت تو امروز یه چیزیت هست گ من تو رو بزرگت کردم ؛ بگو چی شده؟
راست میگفت ؛ یه چیزیم بود.. اتوش یه mail بهم زده؛ دیشب......
با یکی از ID هام که خودش خراب کرده بود. به این ID آ خریم.؛ توش نوشته بود:

hasti silam ,,, man in idito dorost kardam ,,, faghat age messengereto mikhai bayad behem begi security questionet ke miporse WHAT'S YOUR PET' NAME ? chie ?

khoob fek kon bebin chi yadet miad

har chi momkene zade bashi begooo

dar zemn omidvaram na khoda va na khodet bad nadade bashin

akhe shenidam mariz shodi ,,,

i hope 2 c u again

babay


*********

دوستت دارم ٬ دوست کوچولوی من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد