وقتی پرم از حرف و از ترس...
نمی دونم از چی میترسم! از دیوانه شدن دوباره؟ از باختن دوباره زندگیم؟
چرا من اینقدر ترسو شدم؟ من اینجوری نبودم، یادمه، من ترسو نبودم. ولی دیوانه چرا... تا دلت بخواهد!
حالا چی؟ نمیدونم! واقعا نمیدونم در چه مرزی از جنون و ترس قرار گرفتم!
آره خب! من تصویر واضحی از خودم ندارم. اینو که صد در صد قبول دارم.
منم دوس دارم مثل نون برم بچرخم و ول بگردم و آخرش هم بگم آخی... یه روز خوب یعنی...
ولی ته همچون روزی هم حس میکنم ادای نون رو درآوردم و باز هم نمیتونم با خیال راحت بگم روز خوب من این بوده.
باران من! روز خوب تو چه تعریفی داره؟!