هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

می‌ترسم ....

 می‌ترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شب‌های بی‌مهتاب و زوزه‌ی گرگ ،
از آدم‌ها... از آدم‌ها می‌ترسم .
از آنکه با من می‌نشیند و برمی‌خیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم می‌گوید .
از دوست‌نمایان ...
از آنکه دوست می‌نماید می‌ترسم .
از همانان‌که ــ به قول فروغ ــ مرا می‌بوسند و طناب دار مرا می‌بافند
...
سال‌هاست که می‌ترسم.
از آدم‌ها می‌ترسم و می‌گریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
می‌گریزم و می‌ترسم از چشم‌هایی که خلوتم را می‌پایند
می‌گویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری می‌زیستم ، از ترس‌هایم می‌پرسیدم و از عقوبت‌کشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم می‌شد که این درد که می‌کشم از کجاست !
......
من می‌ترسم از این همه دروغ ... از تزویر
.
می‌ترسم از متنعّم بی‌درد که نفَس از گرما می‌آورد و لب به نصیحت و شماتت می‌گشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشم‌های ناآشنا ! تو که ترس‌هایم را می‌خوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشم‌های پنهان ؟
از تو هم می‌ترسم .
اما گاهی می‌خواهم به تو بگویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد