هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

آتش نشان ....

مادر بیست و شش ساله به پسرش که بر اثر ابتلا به سرطان خون در حال مرگ بود خیره شد. او نیز همچون هر مادری این آرزو را در دل می پروراند که پسرش بزرگ شود و به رویاهای خود دست یابد.

اما اکنون چنین چیزی دیگر امکان نداشت . سرطان خون اجازه نمی داد تا این مهم صورت بگیرد ولی او هنوز هم می خواست که آرزوهای پسرش تحقق یابد.

 مادر دست پسرش را گرفت و پرسید: باپسی! آیا هیچ وقت فکر کرده ای که وقتی بزرگ شدی چکاره شوی؟

 باپسی پاسخ داد : من همیشه دوست داشتم وقتی که بزرگ شدم آتش نشان بشوم.

 مادر خندید و گفت: بگذار ببینم می توانم کاری کنم تا تو به آرزویت برسی؟!

 ساعاتی بعد در همان روز به آتش نشانی محل خود رفت و با افسر آتش نشان به نام باب که قلب بزرگی داشت ملاقات کرد.

 مادر آخرین آرزوی پسرش را برای باب شرح داد و پرسید که آیا امکان دارد بچه شش ساله اش سوار یکی از ماشین های آتش نشانی شود و دوری در آن اطراف بزند؟

 باب گفت: ما می توانیم کاری بهتر انجام دهیم، اگر شما بتوانید پسرتان را ساعت 7 صبح روز چهارشنبه حاضر کنید ما می توانیم او را به مدت یک روز آتش نشان افتخاری کنیم. پسرتان می تواند به ایستگاه آتش نشانی بیاید، با ما غذا بخورد و در همه ماموریت های آن روز شرکت کند. در ضمن اگر اندازه لباسش را به ما بدهید ما می توانیم یک دست یونیفرم آتش نشانی برایش آماده کنیم.

3 روز بعد افسر آتش نشان، باب به دنبال باپسی آمد و لباس های آتش نشانی را برایش آورد و او را از تخت بیمارستان به داخل ماشین آتش نشانی برد. باپسی پشت فرمان ماشین نشست و در برگشت به ایستگاه در چرخاندن فرمان ماشین به باب کمک کرد. در حقیقت باپسی در عرش سیر می کرد.

از قضا در آن روز سه مورد آتش سوزی اعلام گردید و باپسی در هر سه عملیات شرکت داشت. او به سه ماشین مختلف و حتی ماشین رئیس اداره آتش نشانی سوار شد. همچنین از او برای اخبار محلی فیلم ویدئویی گرفتند تا در تلویزیون پخش شود.

باپسی با رسیدن به رویاهایش و برخوردار شدن از توجه و محبت فراوان سه ماه بیشتر از آنچه پزشکان تصور می کردند زنده ماند.

اما بالاخره شبی همه علایم حیاتی باپسی یک به یک رو به نابودی رفت . از آنجا که سر پرستار معتقد بود هیچ کس نباید در تنهایی بمیرد بلافاصله به اعضای خانواده اش خبر داد که به بیمارستان بیایند.

سپس به یاد روزی افتاد که باپسی آتش نشان افتخاری شده بود. از رئیس آتش نشانی هم درخواست کرد تا یک نفر آتش نشان را با یونیفرم مخصوص به بیمارستان بفرستد تا در هنگام مرگ باپسی در کنارش باشد. رئیس پاسخ داد ما می توانیم کار بهتری بکنیم.

ما 5 دقیقه دیگر آنجا خواهیم بود. فقط لطفا محبتی در حق ما بکنید و وقتی که صدای آژیر را شنیدید و دیدید چراغ های ماشین آتش نشانی خاموش و روشن می شود در بلندگو اعلام کنید که آتشی وجود ندارد و اعضا گروه آتش نشانی می آیند تا یکی از افراد خود را یک بار دیگر ببینند. همچنین لطفا در صورت امکان پنجره اتاق او را باز بگذارید. متشکرم.

در حدود 5 دقیقه بعد یک ماشین آتش خاموش کن و یک کامیون نردبان دار به بیمارستان رسیدند.

کامیون نردبانش را تا طبقه سوم که پنجره اش باز بود بالا کشید و 16 نفر از اعضای تیم آتش نشانی از نردبان بالا رفتند و وارد اتاق باپسی شدند. آنان او را در آغوش گرفتند و به او گفتند که چقدر دوستش دارند.

باپسی در آخرین دم به چهره رئیس آتش نشانی نگاه کرد و پرسید : رئیس!  آیا واقعا من یک آتش نشان هستم؟ رئیس گفت: بله، تو واقعا یک آتش نشان هستی.

باپسی پس از آن کلمات لبخندی زد و برای آخرین بار چشمان خود را فرو بست.

نامه...

هر روز به پستخانه می رفتم. آنجا همه مرا می شناختند و می دانستند که منتظر نامه تو هستم به همین خاطر بود هر وقت چشمشان به من می افتاد دست از کار می کشیدند و اظهار تاسف می کردند که هنوز نامه ات نرسیده است.

رفته رفته اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد تو در پستخانه مشهور شدی.حالا دیگر ماه هاست به پستخانه نمی روم چرا که پستچی ها ندیده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه ای هم بفرستی به دست من نمی رسد.

آنها هر روز به خانه من می آیند و از شکل و شمایل تو می پرسند و اصرار می کنند برایشان از تو بگویم. دوست دارند هر روز چیز تازه ای از تو بدانند اما...

مهمانم کن به سایه ای

مدام با خودم فکر میکردم چطور این طرح ها رو روی ناخنش حک کرده که بعد از 2 هفته از بین نرفته.

ای ای ای نکن. تو رو خدا اینطوری نکن داری دیونه ام میکنی

یعنی لاکه یا مانیکور؟ اصلا مانیکور چیه؟

میگه :دوستم داری؟

میگم:نه (میخندم)

میگم: اگه چند سال پیش اشنا شده بودیم عاشقت میشدم.

فقط تو چشم هام نگاه میکنه. می خنده.

سرش رو میاره جلو.

با خودم فکر میکنم این هم گونه کاشته یا خودش از اول اینطوری بوده.

نزدیک تر میاد

چه دندونهای مرتبی داره! حتما پدرش در اومده از بس رفته دندون پزشکی

لباش برق میزنه مثل اینکه خیس باشه!

اخه چرا بی رنگه پس؟

گرمی لباش رو حس میکنم.

خنده ام گرفته ولی نمیخندم.

طعم گس لباش عطش من رو بیشتر میکنه.

خیلی خوب لب میگیره.

خنده ام گرفته.ولی نمیتونم خودم رو کنترل کنم هر لحظه که از لبام فاصله میگره صدای ریز خنده من سکوت رو میشکنه حتی اگه کمتر از یک ثانیه باشه.

وای نه! چشم هام داره خیس میشه. بغضم گرفته.دارم باز ضایع میکنم! دارم احساساتی میشم.

داره از دستش هم استفاده میکنه.

چه عجب یکی پیدا شد کاری بیشتر از دراز کشیدن انجام بده.

چرا اون موقع که به یکی احتیاج داشتم تا باهاش حرف بزنم باهاش اشنا نشدم؟ حالا که اصلا نمی خوام حرف بزنم یکی پیدا شده که یخ من رو ذوب میکنه!

یواش یواش پیش میره!

من دارم عقب نشینی میکنم.

ادامه میده.

من هم ادامه میدم.

یه لحظه سرم رو میکشم عقب. تو چشم هاش نگاه میکنم. میخندم ولی میفهمه چشم هاش خیس شده.

جدی نگام میکنه.

.

.

.

موبایلم زنگ میزنه. خودشه.

من:جونم؟

--: چرا یه دفعه پا شدی رفتی ؟ چی شد؟

من: خسته ام.

--: از من ناراحت شدی.

من: (می خندم) من چاکرتم.! ولی نمی خوام بهم نزدیک بشی. من نمیتونم کسی که دوستش ندارم ببوسم. حالم بد میشه از اینکه تظاهر کنم.

--: باشه دیگه کاری نمی کنم. میای ؟

من: من تو شرایطی نیستم که بتونم با کسی باشم. همه زندگی من رو هواست. نمیدونم فردا چی میشه. نمیخوام آرامش تو هم بهم بخوره..بهم نزدیک نشو.

دوست دارم خوش ببینمت. ولی من خیلی خسته ام.

خداحافظ

------------------------

مهمانم کن به سایه ای کوتاه در درگاه خانه ات ، ای دوست!

من باز خواهم رفت، تردید مکن!

اینجا بست ، نخواهم نشست

من در پناه پنجره ام

 

......وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر  قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
 معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم ...

کفشهای طلایی

 

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم , در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه کوچک , پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباسی مندرس بر تن داشت, کفش هایش پاره بود و چند اسکناس را در دست هایش می فشرد.
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت , وقتی به صندوق رسیدیم, دخترک آهسته کفش ها را روی پیشخوان گذاشت, چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوق دار قیمت کفش ها را گفت : 6 دلار.
پسرک پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : فکر می کنم باید کفش ها را سرجایش بگذاری ....
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : نه ! نه ! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: گریه نکن , شاید فردا بتوانیم پول کفش ها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم, به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوق دار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم آقا .... متشکرم آقا ....
به طرفش خم شدم و پرسیدم : منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره !
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلائی رنگ است, به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه, خوشگل نمی شه ؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم , گفتم : چرا عزیزم , حق با تو است. مطمئنم که مامان شما با این کفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می شه!