هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

خواستگاری .....

در گوشه این جهان بیمار، جایی که به دل نمانده دلدار

 

گاوی دوسه در میان آخور،  بودند به هم رفیق و دم خور

 

یک گاو نر جوان و نادان ،  عاشق شده بود میان ایشان

 

میزد به در طویله ا ش شاخ ،  واندر پی آن همش بگفت آخ

 

اشکی ز میان چشم مستش ،  برجست به روی کتف و دستش

 

گاوان دگر همه پریشان ، از دور و برش ز قوم و خویشان

 

گفتند پسر تو را چه حال است ؟ دیوانگی چون تو را محا ل است

 

ما را تو مگر غریبه دانی ؟ کین راز نموده ای نهانی

 

گفتا که کنار آخور ما ، یک گاو گزیده بود مأوا

 

حوری صفتی ، بلند گاوی ، کاند صفتش شگفت راوی

 

با صوت و نوای همچو دستان ، گاوی ز نژاد انگلستان

 

یکدم به هوای گشت و صحبت ، با یک دل پر امید و جرأت

 

روی چمن و کنار گاری ، رفتم به هوای خواستگاری

 

گفتم سر حالی یا حبیبی ؟ گفتا به تو چه مگر طبیبی !

 

دیدم که طرف چقدر ظریف است ، صد تای مرا طرف حریف است

 

گفتم که عزیز قهوه رنگم ، ای خشگل خشگلا ، قشنگم

 

ای موی مشی ، لبان اناری ، باد نفست چنان بخاری

 

مو ریخته ای به روی شانه ، آشوب زدی به این میانه

 

آندم که بدیدمت به گلزار ، زان روز بگشته حال ما زا ر

 

قربان بروم به شاخ نازت ،  بر چشم درشت نیمه بازت

 

حرفی بزن و به جای نشخوار ، یک چاره به پیش ما تو بگذار

 

گفتا که تو عاشقی به سمبم ، عاشق شده ای به موی دمبم

 

تنها بروی به خواستگاری ؟ گوساله مگر پدر نداری ؟

 

رو با پدرت بیا به پیشم ، صحبت بکنید با قوم و خویشم

 

تا در بله برون جواب گیری ، شاید فرجی شود نمیری

 

رفتم چو فشنگ به گرد بابا ، گفتم به حیا و شرم و ایما

 

عاشق شده ام پدر دوا چیست ؟ بی لیلی به من نفس روا نیست

 

گفتا پدرم که ای پسر جان ، ای گاو زبان نفهم نادان

 

آن گاو که از نژاد ما نیست ،  هم آخوریش به تو روا نیست

 

ناگه بزدم فغان و فریاد ، یکدم بکن از شباب خود یاد

 

عشق است و ندانی و جوانی ، من عاشقم ای پدر ندانی؟

 

گفتا پدرم به من که آرام ، هرچند کنون جوانی و خام

 

شاید که خودت به راه آیی ، من راضی شده ام به هر چه خواهی

 

فردا که بشد دم سحر گاه ، یک دسته بخر تو ینجه و کاه

 

با هم برویم به خواستگاری ، در زیر همان درخت و گاری

 

صبح سحر از میان تختم ، برجستم و از طویله رفتم

 

در راه خریدم دسته کاهی ، خشکم زد و کردم آه آهی

 

قصاب به پیش چرخ گاری ، در دست گرفته تیغ کاری

 

لیلی مرا گلو بریده ، کشت است و ورا شکم دریده

 

از جور و جفای مشتی عباس ، آن لیلی من بگشته کالباس

 

از لیلی من نمانده یک مو ، مجنون شده ام لیلی من کو ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ق.ظ

وبلاگ جالبی داری. مطالبش هم خیلی جالبه. موفق باشی

شاپرک سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ

تولدت مبارک(نپرس از کجا می دونم)

شاپرک سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ق.ظ

البته ۲۲ تولدت بود یه کم دیر شد ولی قبول کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد