دو تا پرنده
دو قلب عاشق
چه جور جدا ز هم بمونن
دلای خسته
دل شکسته
چه جور جدا ز هم بخونن
تو ای زمونه ببین چگونه پرنده ها جدا ز خونه
از آشیونه
به سینه ی من هنوز امیدی به شوق دیدن محالی
به خاطر او چه مانده آیا دگر ز من به جز خیالی
درد بی درمونم و با کی قسمت بکنم
با غم دوری اون کاشکی عادت بکنم
خاموش و غمگین چون شام یلدا بی ستاره
بین من اون راهی که تنها شوره زاره
لحظه ها رو با نفس هام می شمارم
ساز دل را دست غم ها می سپارم
کاشکی فردا قصه های نو بسازه
تا که با اون عمر باقی رو سر آرم
شاید این دنیا نباشه
دنیای نو از نو بنا شه
لیلا نمیره از جدایی ,مجنون بی لیلا نباشه
درد بی درمونم با کی قسمت بکنم
با غم دوری او کاشکی عادت بکنم
خاموش و غمگین چون شام یلدا بی ستاره
بین من اون راهی که تنها شوره زاره
شعر اش قشنگ بود .
یباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره می کند
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید.
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست:
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است.
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
وگر به کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسی است؟
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل
درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم؟
به عشق روی تو اقرار می کند سعدی
همه جهان به در آیند گو به انکارم
yaldat mobaraaaaak
کاش می دانستی
در سحرگاه یکی صبح بهار
همچو خورشید جهان را دیدن
به تن خسته شب آب سحر پاشیدن
وندر آن شوکت باغ و گل و ریحان دیدن
سوسن و یاسمن و سنبل و نسرین چیدن
چه صفایی دارد
کاش می دانستی
زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه اغاز حیات تا به جایی که خدا می داند