روزهای قدیمی قرار هایمان ، همیشه
یک شعر روی شاخشان بود !
تو می شدی شیرین و ... فرهاد !
هم شیرینِ من و هم فرهاد ِ من ...
فرهاد ِ شیرینِ این تنها ...
روز های قدیمی قرار هایمان ؛
روزهای برفی زمستان بود و
همیشه با دیدن پرنده هایی که زیر سقف ایوان
کنار هم می نشستند
و بالهایشان را به هم می دادند ! ،
سر ذوق می آمدیم و ... تو می خواندی و من هم می خواندم
دستت عجب خیال خوبی بود!
وقتی نوازش می کردی ، موهای شاعرت را !
وقتی با همان لبخند ملیح کودکانه ات ...
" عشق ، گذشتن از مرز وجوده مرگ ، آغار راه قصه بوده "
مرگ ... آغاز راه نبود
پایانش بود ... آن هم به دست تو
مگر تقصیر پرنده های بی پناه بود - مرگ ِ تو -
که از روی حرص ، با سنگ از زیر ایوان فراری شان می دهم ؟!
من دیوانه شدم ، یا تو ... که اینطور راه را آغاز کردی و ... من را هم قاتل !
قول می دهم دیگر هیچ وقت پرنده های خاطراتِ مشترکمان را به قتل نرسانم !
زیر سقف ایوانمان پناهشان خواهم داد و
جای تو یک عالم دانه می پاشم برایشان و ...
وقتی سرگرم شوند خواهم خواند ... :
- یاورِ همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت ......... !!! -
قشنگه
خوشا به حال دوست کوچچولوت
واقعا خوش به حالم!