هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

برف .....

توی وضعیت بدی قرار گرفته بودم . حتما زنم تا الان نگران شده بود . می تونستم تصور کنم که دایم از پنجره بیرون را دید می زند تا سر و کله ماشینم پیدا شود ولی خبری از من نیست و پیش خودش فکر می کند که تا الان سابقه نداشته که من بی خبر تا این موقع شب بیرون بمانم . شاید خودش را با جلسه کاری ای که برایم تصور می کند ، دلگرم کند ولی جلسه تا ساعت سه نصفه شب ؟ و دوباره دلشوره ای که به دلش چنگ می اندازد .

رفته بودم یکی از شهرهای اطراف که یکباره برف گرفت . فکر نمی کردم در جاده بمانم ولی اینجوری شد . یهو همه جا رو کولاک گرفت و امکان حرکت اتومبیل کاملا صفر شد .

رادیو گفته بود که شب هوا خراب می شود ولی تصور اینکه آنقدر سریع این اتفاق بیافتد را واقعاً نداشتم .
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم ، نگران زنم هستم . دلشوره اش را کاملا حس می کنم و راه رفتن های پیاپی و بی هدفش به دور اتاقهای خانه مان .

داخل ماشین نشسته ام و به جاده پوشیده یا بهتر بگم ، گم شده در برف خیره شده ام . سرما فعلاً اذیت کننده نیست ولی سردی هوا را کاملاً حس می کنم . کاش به حرف زنم گوش داده بودم و پلیور پوشیده بودم . فکر می کردم که دو ساعته کارم تموم می شه و برمی گردم که این اتفاق افتاد . کاش حداقل یک فنجان قهوه داغ داشتم یا حتی یک جرعه ویسکی . کم کم از لای درزهای ماشین سوز رو حس می کنم . دلشوره زنم هم بدجوری به دلم چنگ می اندازه . با تمام وجود به قدرت تله پاتی دارم پی می برم . پایم را بی اختیار روی گاز ماشین فشار می دم ، شاید که بخاری گرم تر شه ولی تأثیری نداره . دستهایم را به هم می مالم . نوک انگشتانم سرخ شده و کم کم داره بی حس می شه . کفش هایم را در می آورم ، و پاهایم را مالش می دهم تا شاید پاها و انگشتان دستم گرم شوند ولی فقط انرژی ام هدر می رود . این سرما از آن سرماها نیست که با ها کردن و مالش دادن بشه باهاش مبارزه کرد . باید از صندوق عقب ماشین ، چادر ماشین را در بیارم ، حداقل گرمم می کنه ، قفل در را می زنم ، در باز نمی شود ، برف پشت در را گرفته ، زور زدن هم فایده ای ندارد . به صندلی عقب ماشین می خزم و زانوهایم را در بغل می گیرم و سرم را در یقه ام می کنم ، بازدمم می تونه بدنمو گرم نگه داره . فقط سه ساعت تا صبح مونده و باید دوام بیارم . دوباره دلم هری می ریزه پایین ، احتمالاً زنم با مادرم تماس گرفته و جریان را برایش گفته . دلشوره ام دو برابر می شود ، حالا قشنگ تله پاتی های مادرم هم بهم می رسه . سعی می کنم چشمهایم را ببندم و با تله پاتی به هر دوشون بگم که اتفاقی برام نیافتاده و سالمم . مدتی تمام نیرویم را جمع می کنم و برای هر دوشون می فرستم . فقط خدا کنه که بهشون برسه . ماشین چرا خاموش شد ؟ لعنتی ، بنزین تموم کردم . حدود پونصد کیلومتر راه رفتم و از ساعت هشت شب هم ماشین را به خاطر بخاری روشن گذاشتم . ولی باید دوام بیارم . از سوراخهای بخاری ماشین جای باد گرم ، باد سرد داره تو میاد ، با دستمال و جوراب هام ، تمام درزهای بخاری ماشین و لای درها را می گیرم . دوباره روی صندلی عقب ، زانوهایم را در شکمم جمع می کنم . چشمهایم سنگین شده ، احساس می کنم نمی تونم پلک هایم را باز نگه دارم . کم کم احساس گرما می کنم ، هوای داخل ماشین سنگین شده ، بین اکسیژن و گرمای داخل ماشین ، گرما را انتخاب می کنم ، فقط یک لحظه پنجره را باز کردن یعنی یخ زدن توی این زمهریر . سعی می کنم با پلک هایم مبارزه نکنم و می بندمشان . نفس هایم را کمتر می کنم تا اکسیژن نسوزانم . باید به خودم تلقین کنم . از نوک پا شروع می کنم ، تمرکزم را روی انگشتان پایم متمرکز می کنم . گرما را کاملاً در پایم حس می کنم . کم کم تمرکزم را متوجه کل پایم می کنم ، وای خدای من عالیه ، تمام پام گرم شده . کم کم شکم و سینه . دست ها ، گردن و سرم . حالا سردم نیست . حضور زنم را حس می کنم که رویم پتویی می کشد و آتش شومینه را زیاد می کند . تمام وجودم از عشق به زنم و گرمای شومینه ، می سوزد . حالا سبک شده ام . هیچ وزنی ندارم . می تونم هر چقدر که دوست دارم نفس بکشم و نگران ازدیاد کربن نباشم . خوابم می آید . می خواهم بخوابم . این حس ، عالیترین حسی بوده که تا الان تجربه کرده ام . همه جا را نور گرفته . نوری که دوست دارم روی آن احساس بی وزنی کنم . خدای من عالیه .

***

فردا صبح وقتی مأمورین امداد جسد مرد را از ماشینش خارج کردند ، به سختی توانستد عکس همسر مرد را از انگشتهای قفل شده اش در بیاورند و ناچار عکس را به همان حال باقی گذاشتند و روی جسد یخ زده که به عکس لبخند می زد ، ملحفه ای سفید کشیدند .

نظرات 6 + ارسال نظر
راضیه دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:05 ب.ظ

بابا چقدر تندتند آپ میکنی!!!!
من همین ۲ دقیقه پیش اومدم یه چیز دیگه بود

خاتون دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:46 ب.ظ http://hezaroyeshab.blogfa.com

سلام امیر جان
ممنون که اینقدر با محبتی. ممنون که بهم سر زدی.
داستان شما رو خوندم. داستان قشنگی بود. ولی یه خرده این روزا این جور عشقها کمرنگ شده.
موفق باشی
فعلا بای عزیز

مژگان سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ب.ظ

من که خیلی خوشم اومد .
مراقب خودت باش دوست عزیز
بای بای

بارون پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام
خوبی؟
معلومه که خوبی؟
چیه؟!! بام قهر کردی؟!!!

عالیجناب دود پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:12 ب.ظ

یه سوال داشتم.
این عکس زنه اون آقاهس که داره تو برف دنبال شوهرش می گرده؟؟؟

ارمیتا پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:12 ب.ظ

اون روز که تو مغازه تورو دیدم فکر نمیکردم اون اقایی که ‍اونجا نشسته تو باشی !!!!!!
این همه احساساتی !!!!
شاید بازم همدیگه رو دیدیم !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد