یه روز تو این دنیا پرنده ای تصمیم گرفت که پرواز کنه. پرنده ای که وجودش پر بود از پاکی و مهربونی. ولی افسوس که نمی دونست تو این دنیای بی معنا، معرفت و دوستی دیگه کمتر خریدار داره. پاکی دیگه رنگ قشنگش رو از دست داده.
پرنده اونقدر برای رسیدن به خوشبختی پرواز کرد که خسته شد... و وقتی یک صدای غریبه اون رو به پرواز دعوت می کرد ، اونو نشنید. می گفت اینا رو قبلا هم شنیدم.
کاش می فهمید صدا این بار، صدای عاشقیه که سالها منتظر بود تا تمام وجودش رو به پای یه عشق ناب بریزه.
شاید خودخواهیه ولی اون ، پرنده من بود...
من هیچوقت پرنده ام رو اسیر نکردم که بخوام رهاش کنم، چون حق این کار رو نداشتم. پرنده یعنی آزادی ، رهایی، یعنی پرواز...
ولی افسوس که پرنده رفت و هیچوقت برنگشت. رفت و تنهام گذاشت.
رفت و ندید با رفتنش نای نفس کشیدن رو از یکی میگیره.. کسی که نفسش به تپشهای قلب پرنده بسته بود.
رفت و نشنید صدای فریاد زدنهای کسی رو که با شنیدن صدای گرم و مهربون پرنده، زندگیش رنگ تازه می گرفت.. رفت و برای همیشه رنگ بی رنگی رو به لحظاتم زد.
رفت و ندید اشکهای کسی رو که با دیدن یه لبخند پرنده، انگار تمام دنیا رو بهش می دادن... رفت و حسرت یه لبخند رو به دلم گذاشت.
رفت و ندید یکی هست که وجودش به نگاه گرم و معصومانه اون بستست و قلبش با نفسهای گرم اون می تپه.
رفت تا دل بزرگتری برای عشقش پیدا کنه. رفت تا عشقی رو که دنبالش می گشت پیدا کنه، بدون اینکه فکر کنه شاید با رفتنش ریشه یک عشق رو برای همیشه خشک کنه....
برای نرفتنش فریاد زدم... اشک ریختم.. سوختم... به پاش افتادم... خورد شدم... شکستم... از همه چیزم گذشتم... حتی عشق رو از اون گدایی کردم...
ولی تنها جوابی که شنیدم، سکوت بود و اشک. سکوتی که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم. با سکوتش به من فهموند، اونقدر نیستم که بخاطر من و عشقم بمونه... نگاهم رو لایق نگاه گرمش نمی دونست... دستهای خسته ام رو همراه خوبی برای دستهاش نمی دونست.
آره خوب لیاقتش خیلی بیشتر از من بود، خیلی بیشتر... وگر نه خدا اون رو از من نمی گرفت.
حالا که فکر می کنم می بینم اون هیچوقت متعلق به من نبود، نگاهش با من نبود، دلش با من نبود... و من می خواستم ناجوانمردانه اونو با خودم همراه کنم.
اون هر لحظه از من دور و دورتر می شد و من تو خیال خودم اونو به خودم نزدیکتر میدیدم.
اون رفت ولی هیچوقت باور نکرد که رفته. وقتی فریاد می زدم نرو... گفت من هستم، تو منو نمیبینی. من اینجام. من دارم پرواز می کنم.
افسوس که تو آسمونی پرواز میکرد که من سهمی از اون نداشتم. اون از پرواز لذت می برد و من توی آتش دوری اون می سوختم.
حالا منم و یه سینه پر از درد.. منم و یه غرور شکته که زیر نگاههای سنگین آدمکهای این دنیا هر لحظه خورد و خوردتر میشه.. منم و یه قلب زخمی از زخم زبونها و خنجر نگاههایی که همشون رو برای یک لحظه کنار پرنده بودن به جون می خربدم، به امید روزی که وجود مهربون پرنده اونها رو برای همیشه تسکین بده و آرومشون کنه، ولی افسوس که برای همیشه موندگار شدند.
کاش نایی برام می موند تا بیشتر بگم از پرنده و خوبی هاش، خوبی هایی که خودش اونا رو نمی دید. ولی افسوس که اشکام بازم بی حیا شدن و نفسم ، نفسم رو بریده. بخدا دیگه جونی واسم نمونده....
how can you see into my eyes like open doors
leading you down into my core
where I’ve become so numb without a soul my spirit sleeping somewhere cold
until you find it there and lead it back home
(Wake me up)
Wake me up inside
(I can’t wake up)
Wake me up inside
(Save me)
call my name and save me from the dark
(Wake me up)
bid my blood to run
(I can’t wake up)
before I come undone
(Save me)
save me from the nothing I’ve become
now that I know what I’m without
you can’t just leave me
breathe into me and make me real
bring me to life
(Wake me up)
Wake me up inside
(I can’t wake up)
Wake me up inside
(Save me)
call my name and save me from the dark
(Wake me up)
bid my blood to run
(I can’t wake up)
before I come undone
(Save me)
save me from the nothing I’ve become
Bring me to life
(I’ve been living a lie, there’s nothing inside)
Bring me to life
frozen inside without your touch without your love darling only you are the life among the dead
all this time I can’t believe I couldn’t see
kept in the dark but you were there in front of me
I’ve been sleeping a thousand years it seems
got to open my eyes to everything
without a thought without a voice without a soul
don’t let me die here
there must be something more
bring me to life
(Wake me up)
Wake me up inside
(I can’t wake up)
Wake me up inside
(Save me)
call my name and save me from the dark
(Wake me up)
bid my blood to run
(I can’t wake up)
before I come undone
(Save me)
save me from the nothing I’ve become
(Bring me to life)
I’ve been living a lie, there’s nothing inside
(Bring me to life)
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت٬ مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو