روزی فرشته ای عاشق خورشید شد .بال زد و رفت به سمت آن.
ولی همینکه نزدیک شد ، خورشید بالهای او را سوزاند . فرشته
صبر و تحمل کرد ، تا بالهایش ترمیم شدند. و دوباره به سمت
خورشید بال زد . و باز خورشید بال های اورا سوزاند .
فرشته تصمیم گرفت ، به جای نزدیک شدن به آن در نور خورشید
بایستد و قلبش را از جنس آفتاب کند .
ایستاد و از نور خورشید نگاه کرد و دید قلب آسمان آبی است ،
چهره مردانگی سبز ، حتی احساس روشن خورشید را لمس کرد.
فرشته هیچگاه چشم هایش را از سوی خورشید بر نگرفت!!!!!
خورشید راز بزرگی را برای فرشته آشکار کرد !
راز یکرنگی ، پاکی و راستی .
هیچ واژه سرزنش کننده ای نمی توانست او را آزار دهد . چون
افسون محبت و گرمای او بود . فرشته خوشحال بود چون هنوز
قلبش زنده و بالدار بود .
آری مهربانم ، آن فرشته من بودم و آن خورشید تو .
از آن روز من تو را با نامهایی صدا می زنم که هیچکس جز
الهه زیبایی معنای آنها را نمی داند .
آری مهربانم ، به تو می گویم و به کسی جز تو نمی گویم
دوستت دارم ای همیشه دوست داشتنی ترین من
تقدیم به بهترینم
کسی که مثل هیچکس نیست
احساس میکنم که حرف نمیزنی. احساس میکنم این تویی که درباره همه این حوادث اخیر، چیزی نمیگی. این برای من آزار دهنده اس. اگه این جوری باشه و اگه تو حرف نزنی، من فکر میکنم که تو این رابطه سرد شدی و میخوای که ادامه ندی. اشکال نداره حتی اگه این طور باشه، فقط من رو هم در جریان بذار. این که تصمیمی بگیری و من ندونم ناراحتم میکنه، خیلی زیاد...
میگه تنهایی اذیتش میکنه. و من نمی فهمم که این تنهاییه که آزار دهنده اس یا نبودن من؟!
این دو تا یه کم با هم فرق میکنن. برای من بیشتر از یه کم...
اینکه بفهمی تا به حال درباره خودت تصور غلطی داشتی، کمی گیج کننده اس. اینکه بفهمی تا حالا معنی عشق رو اصلا نمیدونستی و همیشه مهربونی رو با عشق اشتباه گرفتی، گیج کننده اس.
به گذشته نگاه میکنی و در نهایت تعجب می بینی که هیچوقت عاشق نبودی. هیچ وقت تمام وجودت رو توی یه رابطه درگیر نکردی. نذاشتی که بزرگ بشی. انگار تو این قضیه فقط بلد بودی بازی کنی و واقعی نبودی.
گیجم. یعنی من اینقدر خنگ بودم؟!
من که بهت گفتم تقریبا همه دوستام میدونن که من با تو دوستم، چرا این جوری فکر میکنی؟
من دوستت دارم. تقریبا تمام خصوصیاتی رو که تو داری دوست دارم. و تنها دو تا مساله هست که منو نگران می کنه:
اولی که مهمترین هم هست اینه که نمیدونم در مواقعی که من خیلی ناراحتم، آیا تو خواهی تونست مشکل منو بفهمی؟ آیا خواهی تونست منو آروم کنی؟ خودت هم میدونی که دید من و تو به دنیا کمی با هم متفاوته. من دیدگاه تو رو خیلی دوست دارم. ولی من تلخی زشتی رو تو مشکلاتی که پیش میاد میبینم که آزارم میده. میدونم تو درست تر فکر میکنی، ولی از این هم میترسم که مبادا این ذهنیت من روی تو تاثیر بد بذاره. و همونجوری که گفتم، این مساله منو نگران می کنه. چه اینکه من دوست دارم طرف بتونه خوب منو آروم کنه چون در خودم توانایی اینو میبینم که وقتی طرف ناراحته من آرومش کنم.
دومیش اینه که من واقعا نمیدونم وقتی که ما همدیگه رو ببینیم و بخوایم درباره سکس حرف بزنیم و یا اصولا کاری بکنیم، آیا به اندازه ای که از لحاظ فکری تفاهم داریم، تفاهم خواهیم داشت یا نه؟ نمیدونم چقدر اینو قبول داری ولی بیوشیمی یکسان داشتن تو سکس خیلی مهمه و این مساله هم اصولا تو زندگی مشترک خیلی مهمه.
مساله بعدی اینه که من فکر میکنم یه کم این دوستی برای ما متفاوته. فعلا صرف اینکه من با تو حرف میزنم و می تونیم همدیگه رو خوب بفهمیم و با هم راحت حرف بزنیم برای من خوبه. در ضمن، من هنوز با این قضیه که تو رو بغل کنم و ببوسم، بعد تو رو به مدت دو ماه نبینم، کنار نیومدم! دائما حس میکنم یه چیزی از من کنده شده و برده شده و این حس رو اصلا دوست ندارم. من نمیتونم کاری بکنم که خیلی کاری نیست که واقعا تمایل به انجامش داشته باشم و فقط به خاطر تو انجامش بدم، می فهمی؟ برای من این دوستی، یه جور سرمایه گذاریه، همون جوری که تو گفته بودی، ولی از من نخواه که کسی غیر از اونی که هستم بشم. البته من واقعا مطمئن نیستم که اگه روزی ببینمت، از همون لحظه اول نخوام ببوسمت و بغلت کنم و اینا.
من نه میخوام که وقت تو رو بگیرم و نه وقت خودم رو. من دوستت دارم و این دوستی به من آرامش میده. اینقدری که با اینکه دیشب بهت گفتم میخوام بهم چی بگی و نگقتی و من دلخور شدم، ولی باز هم آروم خوابیدم، خیلی آروم. این چند شب نمیدونی که من با چه حالی خوابم برده.
ولی عزیز من! این دوستی فعلا برای من یه دوستی جنسیتی نیست. معنیش این نیست که تو در من چنین حسی رو برنمی انگیزی، معنیش اینه که من برای اینکه حس جنسی رو به روی خودم بیارم، خیلی باید طرفم رو بشناسم. من حس می کنم هنوز برای شناختن تو و یکی شدن با تو راهی در پیشه. بنابراین اصلا دلم نمیخواد که تو اذیت بشی. میدونم که خودم دلم نمیخواد با کسی این رابطه رو داشته باشم، ولی نه به خاطر وفاداری به تو، به خاطر اینکه هنوز در این مساله به خودم سخت میگیرم و نمیتونم همین جوری با کسی باشم. امیدوارم بفهمی چی میگم.
در حال حاضر هیچ کسی نیست که برای من با اهمیت تر و عزیزتر از تو باشه. من دوستت دارم و میخوام که توی این دوستی بیشتر پیش برم و بهتر بشناسمت و احساسم رو قوی تر کنم. ولی فعلا راهی جز همین حرف زدنها نمیدونم. البته این یکی دو هفته اخیر هم ماجراهایی که پیش اومده باعث شده فکر کنی برای من کم اهمیت تر هستی. ولی باور کن که این طور نیست و من صرفا فکرم مشغول حل این مسائل بوده و بس.
در ضمن اینو هم در نظر بگیر که اگه ازت بخوام بهم بگی دوستم داری و این کار رو نکنی، ممکنه که من این حس بهم دست بده که سبک شدم.
اینا همه حرفایی بود که من میخواستم بهت بگم. حالا سخت مشتاقم که نظرات تو رو هم بشنوم...