هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

امروز دلم گرفته بود

رفتم کنار آسمون

گفتم حالا یا تو بیا

یا منو پیشت برسون

**********************************************************

خیلی دلم گرفته ٫ البته از اینکه تنها باشم ناراحت نیستم ٫ خیلی هم خوبه ٫ یعنی به آزادیش می ارزه .

**********************************************************

خیلی دوستت دارم ٫ دوست کوچولوی من !

 

برای آزمایش (بر گرفته از یه بلاگ که اسمش متاسفانه یادم نیست)

ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.
بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی ,کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.
من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم. گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .
امیر با اصرار میگفت : تو خسته ای خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قانعش کردم که باید برم و برگردم.
راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم ،

به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود ، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم.
چون قبلا" تصمیم خودم را در مورد کادو گرفته بودم سر راه یه سرویس بروت که شامل ادکلن ،عطر و لوسیون بعد از اصلاح بود و خودم یه ست مثل همون رو قبلا" خریده بودم . گرفتم و به سمت خونه دایی راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و خیابونا حسابی یخ زده بود ، جوری که . من که بین بچه ها تو رانندگی به بی کله معروف بودم جرات نکردم خیلی شلتاق بزنم.
راستش با اینکه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشین که داشتم یعنی از پونزده سالگی و رانندگی میکردم البته بدون گواهینامه .
بهر صورت کمی دیر رسیدم و تعدادی از مهمونها اومده بودند مسئول موزیک من بودم و دیر کرده بودم.
نمیدونم چه مرگم شده بود در حالیکه هوا بشدت سرد بود من احساس گرمای شدیدی میکردم. از در که وارد شدم همه یه جیغ بلند و ممتد کشیدن و به این وسیله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجایی که من خیلی شیطون و در عین حال فعال بودم همه یه جورایی منو تحویل میگرفتن .
من مرکز موزیک های دست اول بودم و هرچی موزیک تاپ میخواست تو بازار بیاد .حداقل یه هفته قبلش تو بساط من میتونستی پیداش کنی . البته به همه این خواص خوش سرو زبونی منو رو هم اضافه کن . به هر صورت با تشویق بچه ها پشت دستگاه استریو رفتم در همین حال به امیر که منو تا پشت دستگاه همراهی میکرد گفتم من زبونم داره از حلقم در میاد. یه نوشیدنی خنک میخوام
سعید چشم بلند بالایی گفت و بعد از چند لحظه یه لیوان شربت آبلیمو که قطعات یخ توش ملق میزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر کشیدم بی خبر از اینکه توی لیوان ودکا هم ریختن.
همه میدونستن من تو زندگیم اهل دو چیز نیستم یکی سیگار و دومی مشروب .اما برای اینکه سر بسر من بزارن با این پلتیک وبا استفاده از تشنگی شدید من اون شب یه لیوان ودکا به خورد ما دادن.
بهر صورت با گرم شدن کله من مجلس هم حسابی گرم شده بود .
یه سری موسیقی تاپ از سری نان استاپ ها که تازه به دستم رسیده بود بچه ها را حسابی کوک کرده بود .
در همین زمان داشتم فکر میکردم برای اینکه بچه ها یه کم خستگیشون در بره یه موزیک تانگو بزارم که یکی از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جدید آوردم که البته شما باید شنیده باشین یکیش مال ستار ودومی رو ابی خونده اگه میشه این دوتارو بزارین.
راستش جا خوردم آهنگ جدید از ستار و ابی .پس چرا بدست من نرسیده . بدون اینکه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببینم . که گفت : فرقی نمیکنه اینم مال شماست. من نگاهی کردم و با تشکر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم دیدم هرکس یه پارتنر انتخاب کرده و با اورتور آهنگ شروع کرده به رقصیدن .
هر چی چشم انداختم دیدم کسی نیست که من با هاش برقصم نا امید داشتم پشت دستگاه بر می گشتم که دیدم دختر داییم نازیین یه کوشه نشسته و سرش رو انداخته پایین و داره گلهای قالی رو نگاه میکنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار می........
سرش رو بلند کرد ولبخند تلخی زد ،درست همین موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار می خوند
آه ای رفیق

آه ای رفیق
نان گرم سفره ام را

باتو قسمت کردم ای دوست
هرچه بود از من گرفتی

غیر آه سردم ای دوست

آه ای رفیق
آه ای رفیق

من و نازی با هم میرقصیدم اصلا متوجه دور ورمون نبودیم. البته بعدا فهمیدیم کسی هم متوجه ما نبوده. من گیج و مبهوت از حالتی که بهم دست داده بود به نازی گفتم : من یه جوری شدم. اونم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود مستقیم تو چشمام نگاه میکرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....
دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش کردم.در همین زمان آهنگ دوم نوار که ابی خونده بود شروع شد.

نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه

نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه...
منو با تنهاییام تنها نذار دلم گرفته


بله اسیر شدیم و رفت
اسیر دو تا چشم سیاه که دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو میزد
ما اصلا" متوجه نبودیم دور و ورمون چی میگذره . بچه ها خودشون موزیک میگذاشتن و میرقصیدند. جیغ و داد میکردند اما نه من و نه نازنین اصلا" اونجا نبودیم ، کجا بودیم ؟ اینو فقط کسایی میفهمند که عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو کهکشون ، نمیدونم ، توصیفش خیلی مشکله.
بچه ها به خیال اینکه ودکا هه دخلم رو آورده با هام کاری نداشتن. اینقدر شلوغ بود حتی متوجه نشدن که منو نازنین چنان دستامون تو هم گره خورده که عظیم ترین نیروها هم نمیتونن اونارو از هم جدا کنن.
دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.
اما این داغی فقط بخش کوچیکی از حرارت سوزان عشقی بود که تو رگ وریشه های وجودمون خونه کرده بود.
واقعا" عجب چیزی این عشق .
یه نگاه و این همه حرارت این همه شور ، این همه عشق.
داشتم میسوختم...که نازنین به دادم رسید و گفت : میخوای بریم توی حیاط . حس کردم هم برای فرار از این شلوغی که تا ساعتی پیش کشته و مردش بودم اما حالا میخواستم هر چه زودتر ازش فرار کنم و هم به خاطر حراراتی که از درونم بیرون میزد این بهترین راهه . بلند شدم و با هم به حیاط رفتیم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چین حیاط رو پوشونده بود با اینکه بنظر میرسید هوا خیلی سرد اما نه من و نه نازی احساس سرما نمی کردیم.. روی تاپ فلزی کنار حیاط که زیر یه آلاچیق قشنگ که دایی خودش درست کرده بود نشستیم و همدیگر رو بغل کردیم.

در حالیکه سر نارنین رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشکی که از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو میون دوتا دستام گرفتم و در حالیکه با انگشتهای اشاره ام اشگهاش و پاک میکردم گفتم : گریه میکنی. بغضش ترکید وگفت: میدونی چند وفت تو رو دوست دارم ؟ میدونی چقدر سعی کردم که تو متوجه بشی که یکی توی این دنیا هست که عاشق تو ؟ ومیخواد با تو زندگی کنه و بمیره ؟

چند بار با خودم گفتم , غرور کنار میزارم وبهت میگم که دوستت دارم اما هر بار ......
برای دومین بار در طول اون شب انگشتم رو روی لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسکوت کرد ، آروم اشکهای بیرون ریخته شده از چشمای بسته اش را پاک کردم وچشماش رو بوسیدم و..........
ساعتها بیرون توی حیاط خانه بدون اینکه احساس سرما بکنیم با هم گفتیم و گفتیم و گفتیم.تا بالاخره ازسرو صدای مهمونا متوجه شدیم مهمونی تموم شده. به همین دلیل به محل مهمونی برگشتیم هیچکس متوجه غیبت طولانی ما دوتا نشد .
هیچکس اونشب نفهمید که چه بر دل من و نازنین گذشت .
هیچکس حرارت عشقی که سالها ما رو در خودش سوزند و می سوزونه حس نکرد .
اونشب فقط من ،نازی و خدا میدونستیم چه برما گذشت .
و اونشب فقط خدا میدونست در آینده چه بر ما خواهد گذشت.

خدای چه کنم؟..... باید رفت......... اما کو پای رفتن ؟..........
کجا میشه رفت بدون دل ؟.........................
چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........
چشمان نازنین التماس میکرد.......... نرو ........ واین غصه ام را بیشتر میکرد.....
دلم توسینه فشار میاورد. که بمان .....نرو.......
پاهام توان حرکت را نداشتن........
اما باید میرفتم . ساعت نزدیک چهار صبح بود. امیر گفت کجا میخوای بری . خب یه استراحتی همین جا بکن . فردا هم که جمعه است وتعطیل.
پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه باید برم.......(ای لعنت بر این تعارفات)...... بر خلاف انتظار من کوتاه اومد و خیلی خالصانه گفت : هر جور راحتی.
انگار یک تشت گنده آب سرد رو سرم خالی کردن . و ا رفتم برقی که تو چشم نازنین بعد از تعارف امیر پیدا شده بود یکمرتبه خاموش شد. چه باید میکردم. بالاخره در حالیکه به خودم به خاطر تعارف احمقانه ای که کرده بودم لعنت می فرستادم . خداحافظی کردم و از خونه دایی اینا که تو خیابون دربند بود بیرون اومدم
سوار ماشینم شدم و مدتی سرم رو رو ی فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حرکت نداشتم بالاخره بعد از مدتی ماشین رو روشن کردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همین راهمو دور کردم در حالیکه به طور معمول باید از جاده قدیم شمرون سرازیر میشدم به طرف پایین . راهم رو به طرف خیابون پهلوی وسپس اتوبان شاهنشاهی کج کردم (ما اونموقع هنوز تو سی متری نارمک می شستیم)
اتوبان بشدت یخ زده بود طوری که با هر ترمز یه چیزی حدود پنجاه تا صد متر ماشین رو زمین سر میخورد .
در سکوت کامل و آرام رانندگی میکردم. مثل بچه آدم . جوری که اصلا" از من بعید بود .
تو فکر بودم و اصلا متوجه محیط اطراف نبودم که یه مرتبه به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم . ساعت کمی از شش صبح گذشته بود.وقتی در خونه رو باز کردم پدرم رو دیدم که داشت آماده میشد بره کله پاچه بگیر .......
سلام کردم........
جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خیز شدی؟ ظاهرا" متوجه نشده بود که تازه از راه رسیدم.
ادامه داد : مهمونی دیشب خوش گذشت .گفتم بد نبود
پرسید: کی اومدی خونه ؟
گفتم : الان.....
یه نگاهی به من کرد وگفت : پس خیلی خوش گذشته .... خنده دوستانه ای کرد و رفت دنبال کله پاچه. منم یه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت کردم تو رختخواب . خیلی زود خوابم برد
نزدیکیهای پنج بعد از ظهر بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. در حالیکه با متکا آرام به پک و پهلویم میزد، میگفت : بلندشو چه قدر میخوابی. مگه کوه کندی .....بلند شو ....یا الله بلند شو........
بعد اضافه کرد ، این دوستان ناشناستم که پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا کندن......حرفم نمیزنن که آدم ببینم دردشون چیه ؟
با خودم فکر کردم .من که دوستی ندارم که نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسیدم : کس دیگه ای زنگ نزد.....گفت نه......
پرسیدم هیشکی ؟......
گفت : اصول دین میپرسی ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......
گوشام تیز شد.
فقط چی ....
فقط برادر زاده عزیزم فیلش یاد هندستون کرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشکالی داره یا باید از شما اجازه می گرفت......
اینو که گفت یه مرتبه برق از کلمه پرید . نازنین بود زنگ میزد .......
بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از یه دوش سریع السیر شماره خونه دایی اینارو گرفتم.به زنگ دوم نرسید صدای نازنین رو از پشت تلفن شنیدم.
با بغض گفت : کجایی ؟
گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم
دستپاچه گفت : خدا نکنه
گفتم الان حالم از صدتا مرده ام بدتره نمیدونی دیشب با چه جون کندنی دل از خونه تون کندم.......این امیر نامردم که دوباره تعارف نکرد .
نازی گفت : احمد نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوری میتونی خودتو به من برسون .
بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهی به ساعت کردم پنج و چهل دقیقه بود برای ساعت شش ونیم سر پل تجریش قرار گذاشتیم.
با سرعت لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم .که مادرم جلوی در یقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر کجا..... ما هم مادرتیم مثل اینکه ها.سهمی داریم . تو که دایم یا اینور و اونوری یا وقتی هم خونه ای خوابی . یه ماچ کردمش و گفتم ما که در بست کوچیک شماییم . تازه بخشش از بزرگونه.
خنده ای کرد وگفت : برو ...برو که تو اگه این زبون نداشتی که این همه گلو گیر دخترای مردم نمیشدی ،برو .....برو که طرف منتظره ........

بنده خدا نمیدونست ایندفعه این منم که صیدم نه صیاد........