هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

کابوس تورا فراموش خواهم کرد

حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی ..... من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!

کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !

به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره

 خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم ..... تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آعوش تو آرام گرفتم ...... لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......

نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!

دیگر میدانم که تنهایی خیلی بهتر است ...... خیلی

بگذریم ......

خدا هست ...... من هستم ...... و زندگی زیباست ...... خیلی زیباست

خدای بزرگ

 خدای خورشید پشت ابر

خدای دقایق شاد و غمگین

مرا یاری ده تا امید را چاره ساز ناامیدی هایم سازم که تو بزرگی و امید بخش

                                                                            

                                                                                آمین

 

دوستان عزیزم از همه شما ممنونم

یا علی

این کوهه رو یکم بلند کن منو میبینی

وای باورم نمیشه که صدای رعد و برق اینقدر بهم آرامش بده حس می کنم وسط یه دشت بزرگم و سبزه های تازه و خیس صدای بارون و می تونم حس کنم کاش بارون بباره چقدر دلم می خواست الان بالای یه قله بودم وای خدای من پرنده ها رو چقدر زیبا هستند گلهای لاله وحشی چه غوغایی کردند چقدر دلم می خواد روی سبزه ها غلط بزنم و شعر بگم اما .....

از همه دوستانی که هیچ وقت منو فراموش نمی کنن سپاسگزارم

جای دوری نیستم همینجام اگه این کوهه مشکلات رو یکم بلند کنی منو که زیرش له شدم می تونی ببینی

غریبه


چراغها را خاموش کنید

 می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم

غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی

 نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛

 بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو

میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم

 از من نگیر این لحظه های دلخوشی را

نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...

 یادت می آید حرفی را که زدی؛

گفتی می روم،

گه گداری شاید به خوابت بیایم

شاید در خواب،

 تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم

 لااقل همین وعده را برایم بگذار ...

 غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش

غریبه


 

برای دوست کوچولوی من

بی مقدمه برات می‏نویسم...

نامه‏هایت را دوست دارم... دست خطت را... گویی با تو قلم با کمال میل به هم‏آغوشی کاغذ رفته... دست خطت را دوست دارم... واژه‏ها را زیر دست خطت می‏رقصند... دریای نگاه مهربانت کاغذ را اقیانوس احساسات کرده است... نگاهت را دوست دارم... رازی در نگاهت پنهان است که نمی‏بینم، شاید عشق است... واژه‏ها خوشحالند...

دستانت را دوست دارم... دستانی که پر از مهر قلم را به عشق بازی با کاغذ وامیدارد... چقدر زیبا می‏نویسی... بی صبرانه انتظار روزی را می‏کشم که دستان پر مهرت دستان مرا در آغوش بگیرند... شانه‏هایت را دوست دارم... می‏دانم که روزی صدف مرواریدهای من می‏شوند... صبرت را دوست دارم... چقدر با حوصله هستی تو... واژه‏ها سکوت کرده‏اند...

قلبت را دوست دارم... زیباترین احساسات در قلب توست... چقدر مغرورم که در این قلب جا دارم... می‏دانم که روزی سرم را روی سینه‏ات خواهم گذاشت و صدای ضربان عشق را خواهم شنید... چقدر دلم تنگ است... چقدر دست خطت را دوست دارم... واژه‏ها می‏گریند...

دوستت دارم تا روزی که ستاره‏ای در آسمان می‏درخشد ...............

کویر

دستم را دراز می کنم
 و تکه ای از ابر بی باران امید را
به زیر می آورم
 و در آسمان خیال رها می کنم
 تا شاید
دوباره بر کویر خشکیده ی احساس ببارد
 و گلهاى عشق
دوباره شکوفا شوند........
هر روز با این رویا دلخوشم
اما.....
اما می ترسم
می ترسم تند باد سرنوشت ابرهای رویاى مرا با
خود ببرد
و کویر احساسم همیشه کویر بماند