هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

پاییز

گفتی نمی آید که چشمش بوی دی میداد

ماندیم تا پلک ستاره روی هم افتاد

گفتی نمی آید ، ستاره بر خودش لرزید

لحن دلم را پیش از اینها نیز میفهمید

لحن دلم را لحظه های سرد خاموشی است

فرجام عاشقها پس از چندی فراموشی است  ...

اینجا هنوزم رنگ شام آخرین دارد

اینجا هنوز از آسمانها اشک میبارد

یادت نرفته رنگ هر فصلم خزانی بود

رنگین کمانها رنگشان از مهربانی بود

یادت نرفته ؛  چشمت از مهتاب دل میبرد

یادت نرفته ؛ غنچه ای بر لب نمی پژمرد

حالا غریبه !! دست در دست غریبانی ...

حتا نمی پرسی چرا ای دوست چونانی ؟!

من شهریار شهر خاموشان اندهگین

این خانه آذین گشته از بیداد ، از نفرین

من شهریار شهر برفی ، شهر دلسردی

باران تگرگی سخت شد ، در شهر نامردی

حالا غریبه !! تا خزان عمر من باقیست

این چشمها را فرصت دیدار دیگر نیست

...

این مطلع دوم مداد کوچکم گم شد

تنها مدادم صرف مشق حرف مردم شد !!

این مطلع دوم حدیث نامرادی هاست

اینجا شکستن سرنوشت جامدادی هاست !!

اینجا کلاس درس ، حکم پادگان دارد

اینجا معلم با غریبان سر گران دارد

اینجا زمانی دفتر نقاشی ما بود

این تخته در اعلام بدها بی محابا بود ...

حالا تمام تخته ها ، ما بچه های بد

خانوم معلم خوب و ، بد را انگ ماها زد !!

تنها مدادم صرف مشق حرف مردم شد !!

تنها مدادم زیر پای مردمان گم شد ...

فصل غریبی بود فصل دل سپردن ها

ما را غریبی ماند و او را دل بریدن ها

پائیز از چشم تو در باغ دلم میریخت

روزی که رفتی شعله از هر شاخه می آویخت ...

حالا غریبه !! کم بگو:  کی اتفاق افتاد ؟!

خسرو شدن ساده است در این کوه بی فرهاد !!

اینجا اگر چه با خزانت بوی دی میداد

با رفتنت پلک ستاره روی هم افتاد ...

 

خسته ام

هوای احمقانه قشنگی است !!

به دیوارهای اتاقم خیره میشوم ...

عجب نبض تندی دارد این دیوار .. هر چه سوزن به رگهایش میزنم نمیترکد !!

به خودم نهیب میزنم :

هی دیوانه

اصلا خیال کن که آسمان برگشت ؛  عقربه ها که عقبگرد نمیکنند ..

چشمی که از قرصهای مسکن معجزه خواست ، خوابی احمقانه بلند بود !!

آسی که هر چه رو کنی ، پشت میکند به زمین ..

غیر از دو انگشت که همواره در گیر نوشتن از کلمات سر میروند ،

تا سر از کلمات دیگری در بیاورند ،

به بخش دیگری از بدنم اعتماد نیست !!

زمین اگر چند ضلع مساوی داشت ، دیگر هوای چرخیدن نداشت

که من در گیر چشمهای بیرنگ این جنون ،

به هر چه زل بزنم کندو باشد !!

بسترم

از بس بوی « بلند تر بگو دوستت دارم » را در آغوش گرفته ،

هیز شده است ..

وسوسه ی آرامش آغوشت ، کم ندارد از سیب بهشت

سیب که همیشه دلیل تمرد نیست ؟!

خوابم گرفته .. ولی بهانه گیر داده که بچگی کن !!

امشب به سوی مرز بخواب ؛

من هم زیر سرم گذرنامه گذاشته ام ...

شیر یا خط ؟!

خانه یا پلکان ؟!

اتاق یا تراس ؟!

بگرد ... تمام چاک چاک ذهن مرا بو کن

و روی  چروکهای آن با خط میخی بنویس :  هیس !!