هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

این روزها

هر صبح که نسیم صبحگاهی از دیواره بیابانها بر گونه هایم می وزد به پیشواز تو می آیم؛ این برایم تازگی ندارد چرا که کار همیشه من است اما چه بگویم اینروزها تغییر کرده٬ یا روزها تغییر کرده اند یا انسانها تغییر کرده اند یا من اشتباه می کنم یا تو مرا فراموش کرده ای.

سپیده که می زند به رویای وصل نزدیک می شوم چون پرنده ای عاشق بدیارت پرواز می کنم تا عطر گیسوانت را برمشام کشم و شیره طبیعت را به جان خویش ریزم که بعد از این فرصت نخواهد بود.

اما این روزها خورشید با من آشنا نیست٬ این روزها خورشید نمی ماند٬ این روزها خورشید به جای لبخند برویم می گرید؛ می دانم که تو آن طرف در آن دور دستها همیشه پیغامی از یک عشق آسمانی به خورشید می دادی تا در طلوعی زیبا آن را بروی اندیشه ام بپاشد اما این روزها من می مانم و برگهای سپید اندیشه که منتظر فرو نشستن خاطرات تو نازنین بر روی خطهای سر در گمشان که جز یاد تو نمی خواهد هستیم.

این روزها خورشید گرمی ندارد و بجای دستان نازنین تو گونه های مرا گرمی نمی بخشد٬ این روزها خورشید در پی فراری مبهم از دیدگان من است٬ او تنها بدنبال زورقهای خاکستری آسمان می گردد تا پشت آن پنهان شود. می دانی چرا؟

شاید نگاه منتظر و اشکبار من او را می رنجاند اما هیچ فکر کرده ای که اگر چنین نگاهی بر دنیای احساست بپاشم چه می شود؟ شاید تو هم شکل خورشید فرار کنی.کسی چه می داند.

اکنون دیگر تنهایی مرا در خود حل نموده؛ هیچ در تنهایی حل شده ای؟ حالا دیگر همبسترم بجای وجود نازنین تو٬ تن سرد تنهایی هم آغوش لحظه های من است. من به تو می اندیشم و تو دور از من مرا می طلبی؛ من دنیای پاکت را می خواهم که همیشه پروازی عارفانه در آسمانش داشته ام من به دنیای زیبای نجابتت سجده می کنم سجده ای در کعبه عشق. آن جا که ملائک بوسه های گرمت را بر لبانم هدیه سازند٬ آن جا که حوریانی چون تو پیاله هایشراب زندگی را در کامم ریزند و فارغ از دنیا سبکبال به دنیای دیگر سفر کنم٬ به دنیایی که فقط تو باشی و یک شاخه شقایق. آن جا که هوای مرطوبش در بزم زندگی عشق بیافریند و اشک شوق٬ شقایقهای امید مرا آبیاری کند؛ آن جا که هوس پیوند درون گردد و خورشید آرزو در پی غروبی چون انتظار نباشد.

من دوست دارم با تو به آن جاها سفر کنم به آن دور دستها به آن جا در ابرهای سپید عاطفه شناور شوم و نسیم انسانیت را رنگین کمان دشتمان سازم. آن جاها قلب من در کنارت آرام می گیرد و اشعارم تراوش محبت در کتاب آفرینش می شود٬ آن جاها وجود تو برازنده عشق پاک من می باشد در آن هنگام که در کلبه ای کوچک که دیوارش از شاخه های شقایق ساخته شده باشد و سقفی شیروانی به نرمی تواضع زیورش گردد و در اجاق زیبایش جز محبت آتشین هیزمی نسوزد٬ ترا آرزو می کنم.

تصور کن چه جای کمیابی را بدنبالش می گردم. من با تو در همان جاها همسفرم٬ تو با من می آیی؟ و می بینی که ترا در کجاها آرزو می کنم.

اما تو بگو اکنون که چرخ گردون همه را از من ربوده و مرا چون کبوتری با بالهای شکسته در کنج قفس انتظار انداخته٬ چگونه می توانم بسوی تو بال بگشایم و زندگی دوباره و تولد دیربازت را بتو تبریک بگویم٬ از همین جا تبریکم را می گویم بپذیر.

«« شاید بالهای شکسته ام را مرهمی باشد »»

ای عشق

چه فریاد خسته ای میان حنجره می سوزد٬ برون آرمش کلبه ام آشفته می سازد؛ درون سازمش پیکرکم را به نرمی صد برگ خزانی به شعله ای می سوزاند.

ای عشق می ستایمت٬ همچنان که می سوزانی مرا. ای عشق بی وفایی تو را می ستایم رحم نکن٬ بسوزانم تا به آخر تا به آن جا که هیچی ام را نمایان سازی؛ به خاکستر آرزوهایم میندیش هیچ فکر نکن که چرا بی ثمر شکسته اند. به چه کارم می آید این دل بستگیهای بی بر؟ این سودای سوخته٬ این نفرین هولناک٬ این بهار پائیز رو به چه کار آیدم؟ پس بسوزانم و هیچ مپرس چشمان غمینم را مبین٬ چشمانی که آن همه احساس را می پروراند؛ تو با بی رحمی تمام بسوزانش تا فروغ بینش و درک انسانیت را از او بگیری.

ای عشق بسوزانم٬ منتظرت بودم دیر آمدی جانم فدایت ای عشق دیر آمدی انتظارت از درون پوکم کرد ستاره های شهر شناور احساسم را خاموش کرد. عشق با من سخن بگو حالا که نمی روی؟ نه تو پیشم می مانی٬ تو با منی در منی٬ تو همانی که درونم را شعله ور کرده است تو که با منی بهتر می سوزم اگر نباشی زجر می کشم من خیلی حرف دارم با تو٬ تو بایدم گوش کنی اگر تو گوش نکنی با که گویم؟ سالها درد و رنج و جفا را با که گویم؟ سالها حرف دارم٬ درد دارم.

ای عشق بر دستت بوسه می زنم من احتیاج دارم که باورم کنی من احتیاج دارم که سکوتم را بچشی٬ مزه گس تنهایی ام را حس کنی٬ تو هیچ از پیشم نمی روی باور کن اگر چنین کنی با تو می آیم تو که مرا ترک نمی کنی؟ ها ...؟ عشق با تو از کویر می گویم کویر خشک زندگی دربدرم٬ هر آن وقت که کویر مرا می بینی شکستگی روحم را به تو ارزانی می دارم تو آن جا از من خیلی دوری تو خوب می دانی دردم چیست: در اوج خواستن تبدیل شدن به آن چیز که غرورش چه غمین می شکندت. شاید تو اینرا ندانی ولی من همان شدم که گفتم٬ بسوزانم از یادت نرود هیچ از من نباید باقی بماند حتی خاکستر گلویم که محبس هزاران فریادیست که ناخوانده از یاد رفت٬ همانهایی که ضمانت عشق را می کرد تمامی آن را از بین ببر٬ به خدا که هیچ نمی ارزد در این دنیا آن همه انسانیتی که مرا به خود گرفته بود.

ای عشق ویرانم کن که سکوتم جاریست٬ ای عشق خسته ام بسوزانم و خستگی ام را درمان کن. می دانی که چطور باید سوخت همان گونه که من کردم. وجود تهی شده ام را٬ دستان نحیف و بیزارم را و اندیشه بیمارم را تا می توانی بسوزان٬ بسوزان تا مغز استخوانم.

ای آسمان عشق ابری نشوی مبادا که باران بباری بر آتش فروزان وجود خاموشم بگذار در همین سکوتی که می سورم به پایان رسم تا که شاید بفهمد که چگونه هیچم کرد. راستی من که پایان یافتم  گل مرا در بر گیر٬ گل مرا نوازش کن٬ با حصار سبز خود از زمستان دورش دار و از طوفان هوس برهان که گلبرگهایش ناتوان است.

ای عشق مبادا گل مرا چون من بسوزانی٬ نه هرگز چنین نکنی. با تو از اول گفته بودم که این دو بار سوختنم علت دارد یک بار به خاطر بی کسی خودم می سوزم و بار دیگر به خاطر کسی که بی کسی مرا باور نکرد و سوختنم را دو چندان کرد٬ این گل همانیست که تنهایی ام را باورش نشد٬ من هم برای خودم سوختم و هم برای او؛ اما او هنوز این سوختن را باور ندارد بگذار همین طور باشد.

«« گلم را دریاب                ای عشق مسوزانش »»

بیا و تو آسمان من باش

نازنین نمیدانی در سنگینی این سکوت چه می کنم

دقیقه ها بی تو بر سال ها بر من می روند

نمی دانی لبریز خواستن تو هستم

می ترسم که دمی کشم ولی باز دممش نباشد و همچنان تو را دور باشم

می ترسم که روح من بی صدای بی صدا در خود بمیرد و در آغوش نگرفته باشمت.

می ترسم که روزی تو را بخوانم و تو بر لبان دیگری باشی

می ترسم تو را در آغوش گیرم و من در تو بشکنم

چه ماندنی و چه رفتنی باز هم دوستت دارم

 

نگزار همچون چشمی که بی باران باشد باشم

نگزار همچون بارانی که بی ابر باشد باشم

نگزار همچون ابری که بی آسمان باشد باشم

نگزار همچون آسمانی که بی خورشید باشد باشم

نگزار همچون خورشیدی که خاموش باشد باشم

نگزار همچون رودی که بی بستر باشد باشم

 

من اشکی هستم که از ابر های آسمان بی خورشید جاری شده

 

آری من رودی هستم سرگردان

بیا و تو بستر من باش

تا با آب خود ویران نکنم

سیرآبت کنم

 

آری من ابر بی آسمانم

بیا و تو آسمان من باش

من بی تو معنایی ندارم

 

همه آن چه گفتم فقط بهر آن بود که بدانی چه غوغایی در من است

صدای من برای بودن و دیدن و بوییدن و بوسیدن و در آغوش کشیدن توست

ولی سکوت من برای دوست داشتن توست

تمام سخنم همین است که:

دوستت دارم


نخستین دیدار را به یاد داری ؟؟!!

 

نخستین دیدار را به یاد داری ؟؟!!

 

دیداری که در آن زیباترین طلیعه ی عشق را، با تمام وجود نثارم کردی !

 

نخستین برخورد نگاهمان را به یاد داری ؟؟!!

 

نگاهی که تا ابد در خاطرم خواهد ماند ! نگاهی که مرا تا اوج بودن و ماندن رساند!

 

نخستین کلام زیبایت تداعی بهترین روز روزگارانم گشت !

 

تنها چند صباحی است که از نخستین دیدارمان می گذرد ! اما ؛ در این چند

 

صباح کوتاه و زیبا ، من و تو به ما رسیده ایم !!!

 

با هم عهدی بستیم ! عهدی استوار ! نه برای چند صباح کوتاه !!!

 

که برای بی نهایت ! برای همیشه !!!

 

عهدی بستیم جاودانه و همیشگی !

 

و اکنون من چه سرشارم ، سرشار از عشق تو ! سرشار از لطف و مهربانی تو !

 

هزار هزار بار درود بر تو ای بهترینم!

 

درود بر تو که تمام وجودم را به حیطه ی سرزمین گرم و مهربانت کشاندی!

 

تنها آرزویم پر کشیدن است ! پر کشیدن در آسمان پاک و زیبای تو!!!

خاطره های فراموش شده !

 

 

 

وقتی بهش رسیدم دلتنگی هاشو فریاد زده بود ! وقتی دستاشو تو دستام گرفتم سرمای بی مهری

 

غوغا می کرد! وقتی تو چشمای غم زده اش که یه روزی پر از شور بود و شیطنت، نگاه کردم یه عالمه

 

کینه دیدم ... یه عالمه درد و حسرت دیدم ...!

 

از کوچکی با هم بزرگ شده بودیم ! شیطونی هاش هیچ وقت یادم نمی ره ! یادم نمی ره که ،

 

 مامان و باباش از شیطنت هاش به تنگ اومده بودن...!

 

اینم یادم نمی ره که وقتی با مرد رویاهاش آشنا شد چقدر آروم و سر به زیر شد !

 

شده بود یه خانوم !... یه خانوم متین !... دیگه شیطونی نمی کرد ، آخه می گفت :

 

فصل شیطونی هاش تموم شده ... !!!!

 

با مر د رویاهاش یه عالمه قول و قرار گذاشتند ، به همدیگه قول دادند یه قصری بسازند

 

که ، پایه هاش از عشق و صداقت باشه ! قول دادند برای همیشه مال هم بمونند !

 

آرزو می کردند زودتر زندگی مشترکشون زیر یه سقف رو شروع کنند !

 

قول دادند تحت هیچ شرایطی خاطره های قشنگشون رو فراموش نکنند !

 

آره ، خیلی قول و قرارها گذاشته بودند ... وقتی من و خیلی های دیگه رابطه ی صمیمیشون رو

 

می دیدم با خودمون می گفتیم مثل این دوتا دیگه پیدا نمی شه ! همیشه از ته دلمون براشون

 

آرزوی خوشبختی می کردیم ...

 

بالاخره به آرزشون رسیدند ، دست تو دست هم رفتند تا زندگی زیر یه سقف رو با همدیگه

 

تجربه کنند ، با همه ی تلخی ها و شیرینی هاش !

 

اما دفتر زندگیشون ورق خورد ... تموم اون قشنگی ها برای همون یک سال آشنایی بود ...

 

تموم اون قول و قرارها که یه حرف بود و می خواست عملی بشه ،

 

در حد همون حرف باقی موند !

 

زندگیشون سرد شد...فاصلشون پررنگ شد...عشقشون کمرنگ شد...دوست داشتن هاشون از بین رفت!

 

اونایی که می خواستند متفاوت باشند از همه ی این آدمای زمینی ، مثل همه ی اونا شدند...

 

تموم خاطره هاشون مثل یه فیلم برام مرور می شه ! انگار همین دیروز سیزده به در بود و به من می گفتند:

 

مریم خانوم ! ما همدیگه رو پیدا کردیم ... زود باش سبزه ها رو محکم گره بزن تا تو هم مثل ما .......!!!

 

نمی دونم چرا اینجوری شد ؟ نمی دونم چرا تموم قول و قرارهاشون رو زیر پاهاشون له کردند ؟

 

نمی دونم چرا اجازه دادند دخالت های بی جای دیگران زندگیشون رو زیر و رو کنه ؟

 

نمی دونم چرا اون نیمکت تو اون پارکی که یه عالمه خاطره داشتن رو تنها گذاشتن ؟

 

نمی دونم چرا انقدر سریع تسلیم بی رحمی های این روزگار شدند ؟

 

نمی دونم چرا ؟؟؟ نمی دونم چرا اینجوری شد ؟

 

فقط از خدا می خوام دلاشون رو به همدیگه نزدیک کنه دوباره ... مثل همون دوران آشنایی !