هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

عشق!

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند .

زن جوان : یواش برو من می ترسم.

مرد جوان : نه ، این جوری خیلی بهتره .

زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم .

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوستم داری .

زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی .

مرد جوان : مرا محکم بگیر.

زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر بری .

مرد جوان : باشه به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرخودت بگذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم . اذیتم می کنه .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود . برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی  کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

دمی می آید و بازدمی می رود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که عشق پا به صحنه می گذارد . .

فرصت ها...

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..


زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشوند و بگذرند (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشند. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!

پریود روحی ...

سه روزه که دچار یه پریود روحی شدید شدم، این هم حالت عجیبیه. تو جمع هستی، ادای خندیدن رو در میاری ولی واقعاً نمی‌خندی، خودتو مشتاق شنیدن حرفهای طرف مقابل نشون میدی، ولی اصلاً حواست نیست. بدتر از اون میری یه جای دنج و خلوت پیدا میکنی ولی هرچی فکر میکنی نمیفهمی چه مرگته. نه مشکل اقتصادی حادی داری نه درد و مرضی، نه خونواده مشکلی دارن نه ..... حالت از خودت بهم میخوره، هی تو قفسه کتابها دنبال کتابهای روانشناسی میگردی و هر چی بیشتر می‌خونی کمتر یه تطابق بین خودت و نوشته ها پیدا میکنی، چیزعجیبیه. بدتر از اون نمیدونی چکار باید کنی، ولی یه چیزو مطمئنی که باید یه کاری بکنی. هر جا میری جسمت اونجاست و روحت یه جای دیگه. بدبختی نمیدونی اونجا که فکر و روحت رفته اصلاً کجاست، فکرت کاملاً مشغوله ولی نمیدونی به چی فکر میکنه.

یاد اون روزها بخیرکه ورداشتن یواشکی ماشین بابامون و سوار کردن بچه ها و دور زدن با اونا، یه روز تعطیلی، یه خونه خالی، یه نمره خوب یا بد، اشاره و نگاه بعضیها تو کوچه و خیابون یا حتی یه ترک رو دیوار بهونه‌ای میشد برای تحریک احساسات ودر نهایت کلی مسخره‌بازی و خنده. اما حالا چی این همه بهونه و امکانات برای خندیدن و لذت بردن از زندگی اما در عوض یه بی‌تفاوتی آشکار و آزاردهنده. نه چیزی شادمون میکنه نه چیزی ناراحت، لامصب عجب حس بدیه، هر کاری هم میکنی عوض شه، نمیشه!

 بعضی وقتها به این نتیجه میرسی که بری سفر یا پیش دوستهائی که خیلی باهاشون راحتی  ولی تا میری مرضت میگیره که زودتر برگردی خونه و یا از دوستهات جدا‌شی و بازم تنها بشی. نمیدونم شاید تو فکرم ویروس افتاده مثل اونوقتی که کامپیوترم ویروس داشت و چراغ هاردش دائم روشن بود ولی عملاً هیچ کاری نمی‌کرد، یا شبیه اون‌وقتهائی  که هنگ میکنه و... ای کاش فکر آدمها هم ویروس‌کش داشت یا یه دکمه ری‌ست، وای چقدر خوب میشد. امروز هم میخوام برم یه جای دنج پیدا کنم و هی فکر کنم چه کاری باید انجام بدم که زودتر اونو شروع کنم. ای وای چه حسرتی داره بیخیال بودن و خندیدن از ته قلب، وای خدا چه حسودیم  میشه به آدمهائی که با وجود مشکلاتشون از ته دل برای یه جوک و sms کلی میخندن، دیوونه دیدن این لحظه‌هام. ای خدا کاش میشد زمان به عقب برگرده  اونوقت ........

 

 

Search Engine Ratings and Reviews

This section of Search Engine Watch shows how search engines are performing in various areas.

مادر همیشه عزیزه ....

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد
تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی
وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری
تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی
وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد
تو هم با ریختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی
وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید
تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی
وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری
تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی
وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد
تو هم، با فریاد زدنِ: من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی
وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی بیس بال خرید
تو هم، با پرت کردن توپ بیس بال به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی
وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خرید
تو هم، با چکوندن(بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی
وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری پیانو، ازش تشکر کردی
وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره
تو هم، ازش تشکر کردی،با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی
وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد
تو هم، ازش تشکر کردی، ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه
وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر داشت
تو هم، ازش تشکر کردی، صبر کردی تا از خونه بیرون بره
وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله: تو اصلاً سلیقه ای نداری
وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد
تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن یک نامه ساده
وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره ابراز محبت کنه
تو هم، ازش تشکر کردی، با قفل کردن درب اتاقت! نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه
وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی رانندگی یاد داد
تو هم، ازش تشکر می کردی، هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی
وقتی که 17 ساله بودی، وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی
وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد
تو هم، ازش تشکر کردی،اینطوری که، تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی
وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوبگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی خودتو دست و پا چلفتی نشون بدی!! به اصطلاح، بچه مامانی
وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره
وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد
تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم
وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که: می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی
وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:اون اثاثیه ها زشت هستن
وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد
تو هم با دریدگی و صدایی(که ناشی از خشم بود)فریاد زدی:مــادررر،لطفاً
وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه
تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی
وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد
تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، "همه چیز دیگه تغییر کرده
وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه
تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی
وقتی که 50 ساله بودی، اون، مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی
و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره. و تمام کارهایی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد
اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی ... و، اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر
همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط یه مادر داری

چتر، باران و آرزو..

دیروز آدم هایی را دیدم که نماز باران میخواندند و در کنار سجاده­هایشان چتر نهاده بودند!!

 انسانهایی را دیدم که آرزوی باران کردند اما با باریدنش همه در خانه­هایشان پناه گرفتند ، مبادا لباسهای اتوکشیده شان خیس شود، مبادا قطرات باران آرایش موهایشان را به هم بریزد!!

دیروز مردان و زنانی را دیدم، که چترهای زیبایشان را بالای سر گرفته بودند و به سرعت به سوی خانه هایشان روان بودند...

روزنامه فروشی را دیدم که به سرعت روی روزنامه­هایش را با پلاستیک می پوشاند  و آرزو میکرد تا باران هر چه زودتر بند بیاید...

و کودکانی را دیدم که در زیر باران می دویدند، میخندیدند، بازی میکردند، از لاخ لاخ موهایشان قطرات باران میچکید، از شادی دست­هایشان را باز میکردند سر به سوی آسمان بلند میکردند، میچرخیدند و میرقصیدند...

زوج جوانی را دیدم که از اتومبیلشان پیاده شدند تا در زیر باران قدم بزنند و رانندگانی را دیدم که به سرعت میراندند و با نگاهی ترحم آمیز آن دو را مینگریستند و برایشان آرزوی ماشین میکردند...

 و  آن دو نیز، شاید دلشان به حال آن رانندگان میسوخت که هیچگاه لذت  خیس شدن زیر باران را نخواهند چشید...

جوانی را دیدم که از شرم اشک ریختن، در زیر باران میگریست. بیچاره به یقین از چشمان سرخش غافل مانده بود...

عجب نعمتی است این باران، وقتی هوای دلت ابری است آرزوی باران میکنی که ببارد تا قطرات اشکت در انبوه قطراتش گم شود...

آری! باران برای بعضی نعمت است و برای بعضی نقمت، عده­ای تمنای باران میکنند تا از خشکسالی نمیرند، دسته ای در آرزوی بارانند تا هوای شهرشان پاکیزه شود،‌ بعضی...

چتر برای اینان است که بکار میآید...

اما بعضی همچون کودکان با باران زندگی میکنند، شادی میکنند، بعضی سر بر شانه های باران میگذارند و میگریند، دسته ای لذت خیس شدن زیر باران را با هیچ چیز عوض نمیکنند...

اینان کسانی هستند که چتر برایشان وسیله ای است، مزاحم!!

حکایت غریبی است این حکایت باران و چتر.

انگار که آدمی را، حتی با باران هم می­آزمایند!!

راستی ! در جاده زندگی، باران چقدر تعیین کننده است؟!!

باید آهسته تر رفت، تاملی باید...

این باران است که می بارد، به چتر نیازی داری یا نه؟!!!

هر وقت باران می بارد یادت باشد که:

                      در هنگام بارندگی جاده لغزنده است، احتیاط کنید.