هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

باید رفت

باید رفت. اینجا جای ماندن نیست. باید شال و کلاه کرد و رفت... به جایی خیلی دور...

اینجا نفسم میگیرد، احساس خفگی می­کنم!

عطشناکم، برای جرعه ای آب لَه­لَه می­زنم!

دیگر حتی صدایی از حنجر خسته ام بیرون نمی­ آید، تا فریاد کنم...

اینجا از فرط زندگی باید مُرد، باید مُرد، مُرد...

اینجا تنها راه زندگی، مرگ است. برای نفس کشیدن هم، باید ریه هایت را بفروشی.

در دیار ما کسی در فراق خورشید به سوگ نمی نشیند، اینجا برای خفاشان هورا می­کشند.

آسمان شهر ما را، با رنگ آبی می­کنند.

در شهر ما، بوی اقاقیا هیچ کسی را مست نمی کند. تمام گل فروشی ها ورشکست شده­اند. پسرک های گل فروش هر شب کنار یاس های پژمرده شان، گرسنه به خواب میروند. اینجا فقط و فقط بوی آهن است و فولاد.

دیگر طلوع برای هیچ کسی زیبا نیست و نه حتی غروب.

اینجا کسی مسافر نیست...

اینجا انتظار معنایی ندارد. دیدگان هیچ کسی به راه دوخته نشده...

در شهر ما هیچ چشمی با اشک آشنا نیست و نه حتی لبی با لبخندی.

اینجا بود یا نبود خورشید مهم نیست. ما برق داریم!!

کسی به گل نیازی ندارد! همه نوع ادکلن موجود است.

کسی به سفر نمی­رود، همه در مقصدند!!

اینجا تنها کار قلب، پمپاژ خون است برای زندگی. نه! برای مرگ.

اینجا کسی منتظر هوای بهاری نیست، در تمام خانه های شهر ما سیستم های تهویه مطبوع هست!!

بهار ؟!! برای چه؟!! برای سرسبزی درختان؟!! ما در شهرمان جنگل های مصنوعی داریم، در تمام فصل ها، سبزند!!

آره! اینجا همیشه همه چیز هست، یکنواخت...

اینجا همیشه هیچ چیز نیست، یکنواخت...

اینجا فقط بوی آهن است و فولاد و سیمان.

اینجا کسی قلب ندارد، برای عاشقی!!

اینجا کسی وقت ندارد، برای انتظار!!

اینجا ماندن، ضرر است. باید رفت، باید اهل سفر بود. اهل هجرت. باید مسافر بود، مهاجر بود، منتظر بود ...، باید عاشق بود، عاشق...

رد پا...

 

 رد پایم را ،

   در آن دوردست ها ،

   می بینی ؟!

 

   گفتم : " مرا با خود ببر ! "

  

   گذشتی . . .

 

   دور دست ها را ببین !

  

   رد پای من است ،

   که در پیچ جاده ،

   جا مانده ! 

برای دوست کوچولوی من

 

فکر می کردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای

که دور دور رفته ای

و اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم

و اشکهای خداحافظی را

برای رسیدن به تو

پا پیش گذاشتم

خودم را قسمت کردم

تو را سهم تمام رویاهایم کردم

انصاف نبود...!

تو که می دانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم

پس چرا زودتر از تکیه تکیه شدنم

جوابم نکردی...؟؟

چرا...؟؟؟؟

برای خداحافظی خیلی دیر است...!

خیلی دیر...!

 

دستم بگیر

دستم بگیر

دستان من سراسر شب تو را در بر خواهند گرفت

نیازمند دستان نوازشگر توام که مرا در آغوش گیرند امشب

دستان مهربانت را به من بده تا درهای بهشت باز شوند

دستان تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

من آن دست ها را میخواهم

آن دستان نوازشگرو مهربان را

تنها تو آن را داری

دستانی که همه شب مرا در آغوش بفشارند

مرا ببوس با آن لبان مخملی ات

تا همه عشقی که دارم به تو ارزانی کنم

اینک تو کجایی؟

از تاریکی به در آ

دستم بگیر

می خواهمت

دستان تو پل عبور من از بی تو زیستن است!

واسه شکوه جونم

بیم آن ندارم که روزی عاشقت شوم

بیم آن ندارم که کسی تو را از من بگیرد

بیم آن دارم که روزی تو خود را از من بگیری

بیم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند

خورشید مهر تو را پنهان کند

و برگ های طلایی دوستی را بر خاک اندازد

تو خود را از من مگیر

تو در من زاده شدی، تو در من پدید آمدی

و با تو امید پدید آمد

تو بمن لبخند زدی و روزهای جهان بمن لبخند زدند

رنگین کمان لبخند تو از ازل تا ابد گشوده است

و آسمان در زیر طاق چشمان تو جاریست

صبح از لبان تو سر می زند

و خورشید از نگاه تو

تو در میان من و تقدیر دریچه ای:

دریچه ای به روشنی آفتاب و گشادگی آسمان

تو خود را از من مگیر

من در تو و با تو زاده شدم

بگذار که در تو و با تو بمیرم