هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

خدا و شیطان ...

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر خدای ماست , خدا نیز شیطان است

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟

مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد

شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟

استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید

 

....آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود.

پیرمرد و جوان ...

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !

جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !

پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !

جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !

جوون : کاملا" امکانش هست !

پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !

جوون : کاملا" امکان داره !

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !

جوون : ممکنه !

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !

جوون در حال لبخند : اوه بله !

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم ! ! !

آتش امید

تنها بازمانده‌ یک  کشتی شکسته به جزیره ای کوچک و خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه هر روز افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد.

سر انجام هنگامیکه از رسیدن هر یاری رسانی نا امید شد ، از تخته پاره های باقیمانده از کشتی برای خود کلبه ای ساخت.

 اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود.

متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته از نجات دهندگانش پرسید:

"شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"

آنها جواب دادند:

" ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."

 

وقتی اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است.

ولی نباید دلمان را ببازیم ' چون حتی در میان درد و رنج ' دست خدا در کار و زندگی مان است.