هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

عشق.....

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.

یادباد آن روزگاران یاد باد

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.

دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.

بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را

بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت.

مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.

به گاه تشر‌های پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه.

خستگی‌هایش را پشت لبخندی پنهان می‌کرد و گرسنگی‌اش را با سیری ما سیر می‌کرد. دیرتر به سفره می‌آمد و زودتر دست می‌کشید.

همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان می‌آورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یکنواخت محله را بر هم می‌زد.

سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت‌ها بود که به یادمان می‌آورد سفره بی‌بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بی‌رادیو و بی‌تقویم.

در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند.

- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!

بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند.

به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم.

کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاه‌گل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.

نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!

سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!

یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!

دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما... گم شده‌ایم.

نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست!؟

.

برف .....

توی وضعیت بدی قرار گرفته بودم . حتما زنم تا الان نگران شده بود . می تونستم تصور کنم که دایم از پنجره بیرون را دید می زند تا سر و کله ماشینم پیدا شود ولی خبری از من نیست و پیش خودش فکر می کند که تا الان سابقه نداشته که من بی خبر تا این موقع شب بیرون بمانم . شاید خودش را با جلسه کاری ای که برایم تصور می کند ، دلگرم کند ولی جلسه تا ساعت سه نصفه شب ؟ و دوباره دلشوره ای که به دلش چنگ می اندازد .

رفته بودم یکی از شهرهای اطراف که یکباره برف گرفت . فکر نمی کردم در جاده بمانم ولی اینجوری شد . یهو همه جا رو کولاک گرفت و امکان حرکت اتومبیل کاملا صفر شد .

رادیو گفته بود که شب هوا خراب می شود ولی تصور اینکه آنقدر سریع این اتفاق بیافتد را واقعاً نداشتم .
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم ، نگران زنم هستم . دلشوره اش را کاملا حس می کنم و راه رفتن های پیاپی و بی هدفش به دور اتاقهای خانه مان .

داخل ماشین نشسته ام و به جاده پوشیده یا بهتر بگم ، گم شده در برف خیره شده ام . سرما فعلاً اذیت کننده نیست ولی سردی هوا را کاملاً حس می کنم . کاش به حرف زنم گوش داده بودم و پلیور پوشیده بودم . فکر می کردم که دو ساعته کارم تموم می شه و برمی گردم که این اتفاق افتاد . کاش حداقل یک فنجان قهوه داغ داشتم یا حتی یک جرعه ویسکی . کم کم از لای درزهای ماشین سوز رو حس می کنم . دلشوره زنم هم بدجوری به دلم چنگ می اندازه . با تمام وجود به قدرت تله پاتی دارم پی می برم . پایم را بی اختیار روی گاز ماشین فشار می دم ، شاید که بخاری گرم تر شه ولی تأثیری نداره . دستهایم را به هم می مالم . نوک انگشتانم سرخ شده و کم کم داره بی حس می شه . کفش هایم را در می آورم ، و پاهایم را مالش می دهم تا شاید پاها و انگشتان دستم گرم شوند ولی فقط انرژی ام هدر می رود . این سرما از آن سرماها نیست که با ها کردن و مالش دادن بشه باهاش مبارزه کرد . باید از صندوق عقب ماشین ، چادر ماشین را در بیارم ، حداقل گرمم می کنه ، قفل در را می زنم ، در باز نمی شود ، برف پشت در را گرفته ، زور زدن هم فایده ای ندارد . به صندلی عقب ماشین می خزم و زانوهایم را در بغل می گیرم و سرم را در یقه ام می کنم ، بازدمم می تونه بدنمو گرم نگه داره . فقط سه ساعت تا صبح مونده و باید دوام بیارم . دوباره دلم هری می ریزه پایین ، احتمالاً زنم با مادرم تماس گرفته و جریان را برایش گفته . دلشوره ام دو برابر می شود ، حالا قشنگ تله پاتی های مادرم هم بهم می رسه . سعی می کنم چشمهایم را ببندم و با تله پاتی به هر دوشون بگم که اتفاقی برام نیافتاده و سالمم . مدتی تمام نیرویم را جمع می کنم و برای هر دوشون می فرستم . فقط خدا کنه که بهشون برسه . ماشین چرا خاموش شد ؟ لعنتی ، بنزین تموم کردم . حدود پونصد کیلومتر راه رفتم و از ساعت هشت شب هم ماشین را به خاطر بخاری روشن گذاشتم . ولی باید دوام بیارم . از سوراخهای بخاری ماشین جای باد گرم ، باد سرد داره تو میاد ، با دستمال و جوراب هام ، تمام درزهای بخاری ماشین و لای درها را می گیرم . دوباره روی صندلی عقب ، زانوهایم را در شکمم جمع می کنم . چشمهایم سنگین شده ، احساس می کنم نمی تونم پلک هایم را باز نگه دارم . کم کم احساس گرما می کنم ، هوای داخل ماشین سنگین شده ، بین اکسیژن و گرمای داخل ماشین ، گرما را انتخاب می کنم ، فقط یک لحظه پنجره را باز کردن یعنی یخ زدن توی این زمهریر . سعی می کنم با پلک هایم مبارزه نکنم و می بندمشان . نفس هایم را کمتر می کنم تا اکسیژن نسوزانم . باید به خودم تلقین کنم . از نوک پا شروع می کنم ، تمرکزم را روی انگشتان پایم متمرکز می کنم . گرما را کاملاً در پایم حس می کنم . کم کم تمرکزم را متوجه کل پایم می کنم ، وای خدای من عالیه ، تمام پام گرم شده . کم کم شکم و سینه . دست ها ، گردن و سرم . حالا سردم نیست . حضور زنم را حس می کنم که رویم پتویی می کشد و آتش شومینه را زیاد می کند . تمام وجودم از عشق به زنم و گرمای شومینه ، می سوزد . حالا سبک شده ام . هیچ وزنی ندارم . می تونم هر چقدر که دوست دارم نفس بکشم و نگران ازدیاد کربن نباشم . خوابم می آید . می خواهم بخوابم . این حس ، عالیترین حسی بوده که تا الان تجربه کرده ام . همه جا را نور گرفته . نوری که دوست دارم روی آن احساس بی وزنی کنم . خدای من عالیه .

***

فردا صبح وقتی مأمورین امداد جسد مرد را از ماشینش خارج کردند ، به سختی توانستد عکس همسر مرد را از انگشتهای قفل شده اش در بیاورند و ناچار عکس را به همان حال باقی گذاشتند و روی جسد یخ زده که به عکس لبخند می زد ، ملحفه ای سفید کشیدند .

هدیه ای برای او ...

درست مانند همیشه و به موقع در پشت صندلی همیشگی ام نشستم . پسرک نسبتاً جوانی که پشت دستگاه ایستاده بود، لبخندی بهم زد و من هم سری برایش تکان دادم .
-
 سلام ... قهوه فرانسه؟
-
 سلام ... و سری بعنوان تأئید حرفش تکان دادم .
دختری که سفارش می گرفت لبخندی زد و رفت تا سفارش قهوه فرانسه ام را به همان پسرک که همیشه فکر می کنم سال هاست که پشت آن دستگاه می ایستد، بدهد .

از درون کیفم، طبق معمول یک هدیه کوچک روی میز و درست در مقابل کسی که می خواهم دیدارش کنم، می گذارم. سال هاست که همین کار را می کنم . هفته ای یک بار. از من خیلی کوچک تر است. نمی دانم عاشقش هستم یا حکم پدر و استادش را دارم و یا چیز دیگر، ولی می دانم از همان روز اول به حضورش احتیاج پیدا کردم.

خودم برونگرا بودم و او در تضاد من درون گرا. ولی برایم مکمل خوبی بود و حضورش به من امید و آرامش می داد. می دانستم تا بیاید اول از همه با آب و تاب هدیه را باز می کند و با اینکه می داند معمولاً یک کتاب جیبی است، کلی خوشحالی اش را ابراز می کند، بطوری که آدم های میزهای دیگر کلی نگاهمان می کنند و سر تکان می دهند. هر چند من هنوز نفهمیدم که چرا شادی کسی برای دیگران آنقدر غیر اخلاقی است !
زنم مطمئناً از حضور این دختر مطلع است، ولی چیزی بهم نمی گوید. اگر می خواست بگوید حتماً در این چند ساله که از ارتباط ما خبر دار بود، می گفت. شاید این هم از دیگر خصوصیات زنان باشد که من هیچگاه ازش سر در نمی آورم .
دختری که سفارش می گیرد، قهوه را جلویم می گذارد. از او تشکر می کنم و صبر می کنم تا کسی که منتظرشم بیاید . نیم ساعتی که می گذرد، خبری ازش نمی شود و دلم شروع می کند به شور زدن. تقریباً در این موارد اختیار اعصاب و تمرکزم را از دست می دهم. این حس بدبینی همیشه در وجودم هست. از میز بغلی که پسری جوان نشسته است، تقاضا می کنم که شماره منزل کسی که با من قرار ملاقات دارد را با تلفن همراهش بگیرد. بعد از چند زنگ، مادرش گوشی را بر می دارد .
- سلام ... من ... هستم. آنا جان با من قرار داشت ... متشکرم.
تلفن را قطع  و به صاحبش بر می گردانم . قهوه ام را که کمی سرد شده می خورم و صورتحساب درخواست می کنم . همان دختر سفارش گیرنده می آید . می خواهد برود که دستش را می گیرم و هدیه را در دستش می گذارم.
-
 ولی مگه این برای آنا جان نیست ؟
-
 نه دخترم ، این برای شماست .
پول قهوه را حساب می کنم و تمام پول های کیفم را برای انعام می گذارم. بیرون باد سردی می آید، یقه پالتویم را بالا می زنم و راه می افتم. با خود فکر می کنم، کاش قبل از اینکه هواپیمایش پرواز می کرد، می فهمید که می خواستم این بار ...

قطره اشکی از چشمان پیرمرد روی زمین افتاد و از آنروز دیگر کسی، من را در کافی شاپ ندید.

قاتل


جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

۰> جغد