روزی و من سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
مردی پس از ۱۵ سال از زندان فرار میکنه .
او مقابل خانه ای نگاه میکنه تا بتونه پول و اسلحه گیر بیاره
ولی در اونجا زن و مرد جوانی رو در رختخواب پیدا میکنه .
ادامه مطلب ...یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
ادامه مطلب ...تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغ او بود که به من گفت.
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. بنز آخرین مدلی را دید و پسندید. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.
ادامه مطلب ...