چقدر وحشتناکه که آدم میون این همه آدمای دور و برش احساس تنهایی کنه
این حس از بچگی شاید بوده ولی الان خیلی تنهام٬ شاید تنها تر از همیشه .
همه می گن امید ٬ می گن خیلی چیزای دیگه ٬ ولی من می گم خسته شدم٬ مثل یه سفر درازی که حالا فکر می کنم بی نتیجه بود٬
یه جا خوندم که محبت هیچ وقت هدر نمی ره ٬ پس این همه که محبت کردم کجا رفت ٬ چرا اون وقتی که نیاز داشتمو نبود حس نکردم که از همون وقتا درستش کنم ٬ شاید اینقدر مست این دوستی شده بودم که حق و سهم خودمو تو این میون ندیدم .
تو کتاب خوندم این ترس ماست که شیر را درنده می کند!
راست می گه٬ زیادیم راست می گه
نه هیچ انسان دوست توست و نه هیچ انسان دشمن تو٬ فقط هر انسان معلم توست!
نمی دونم چرا مدتی ذهنم منو وادار می کنه قبول کنم زندگی چیزی جز یک نمایش نیست!
از کودکی برای معلم ٬ دانشجوئی برای استاد ٬ کارگری برای کارفرما ٬ برا ی گرفتن یک مرخصی
و حتی پدر و مادری در نشان دادن محبت به فرزند ٬ رقابتی که بین آن دو تاست ٬ همسری برای دیگری
همش نقش نقش نقش نقش . . .