هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا می کن

عید

به نظر من عید فطر تنها عیدی هست که همه توی اون خوشحال هستن .

چه اونایی که روزه گرفتن .

چه اونایی که روزه نمیکیرن !!!

یک پرسش !!!

اگه بدونی :

۱- با ماشین خودت میری بیرون و تصادف میکنی

۲- با ماشین دوستت میری بیرون و تصادف میکنی و یه نفر هم کشته میشه و کسی نمیفهمه و دوستت به جای تو گیر می افته.

کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟؟؟

موضوع انشاء : وطن

ای ماه سپید آسمانی ، الهی یه روز بیای پیشم بمانی که انشایم آغاز شود .

در وطن ِ میهن ، آدم به دنیا می آید و بزرگتر می شود و زندگی است و بودن در کنار هموطنان خیلی خوب است . پدرم می گوید من هیچ وقت کشور را ترک نمی کنم و حدوداً بسیار قاشق وطن خود می باشد و فقط یک بار چون ما خیلی اصرار کردیم حاضر شد که ترک کند و به شاب دوالعظیم و شمال رفتیم .  که خیلی خوشبخت بود و ما خیلی بازی کردیم و هی با چوب توی سر هم زدیم .

برادرم که خیلی سرباز وطن می باشد خیلی آش میخورد و نیمدانم چرا بااینکه زیاد به حمام میرود ولی بازم بوی آش میدهد که در خیابان همه به او میگویند آشخور. او همیشه می گوید که خیلی میهن دوست دارد نخصوصاً ، میهن ِ عروسکی و مگنوم . در پادگان ِ برادرم ، دوستش قاسم مامور نظافت می باشد و برادرم همیشه می گوید که هر روز همه سربازان دلاور با هم می خوانند : نه شرقی ، نه غربی ، قاسم جاروبرقی ...

صبح ها که برادرم به پادگان می رود پدرم به او گفت : پسر دقت کن که این موقع سه نفر در خیابان است . سگ ، سوپور و سرباز ... برادرم گریه کرد و می رود .

در کشورِ خود آدم ، خیلی فرهنگ است و بسیار خوب است که همه با هم دوست باشند . فامیل همساده ما که در خارج است می گوید در خارج اصلاً مثل اینجا نمی باشد و حتی اگر در خیابان در ِ آدم باز باشد ، هیچ کس نمی گوید که آقا درِت باز است ولی در کشورِ آدم ، حتی اگر باز هم نباشد همه می گویند آقا درِت بازه ... که چه بهتر !

قهرمان که در کارگاه پدرم می بود تقریباً کم کم از کارگاه رفته و در کافی گلاسه استخدام شده است که در آنجا با نوژن همدست است و کلاهبرادری . و چون قهرمان ، خارجی است و کشورش کابُل می باشد اصلاً هموطنی خوبی نمی باشد ولی با اینکه همه میدانند که او مال اینجا نیست باز هم به او میگویند همشهری و به جای بستنی به مردم هیچ چی نمی دهد که خر است ...

ما در دیروز با ماشین عمو محمدرضا به پارک رفتیم و با اتوبوس نرفتیم که خیلی بی کلاسی است و با وانت عمویم رفتیم که البته برگشتنی خیلی بیشتر کیف داد ، چونکه رفتنی همش سربالایی بود و عمویم که بنزین نداشت و گرون بود ، ما همه ی راه را هُل دادیم ولی برگشتنی همش سر پایینی بود و ما دیگر هل ندادیم و دنبال ماشین دویدیم .

این بود انشای من ...

 

من ....

اگر روزی مجبور شوم بین خیانت به دوستم و خیانت به کشورم

 

یکی را انتخاب کنم 

 

 امیدوارم آنقدر جرات داشته باشم که

 

 به کشورم خیانت کنم ....

موضوع انشاء : تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید ؟

قلم در مرکب مانند آب است ، خجالت می کشم خطم خراب است .

عید نوروز خیلی سال خوبی می باشد . چون می توانیم تخم مرغ پخته زیاد بخوریم و هی گوز بدهیم و بخندیم ...

در روز عید ما به خانه پدربزرگمان رفتیم و همه ی فامیل ما آنجا می باشند . ما خیلی گردو بازی کردیم و خیلی نخودچی و کیشمیش می خوریم و خیلی خوش مزه است مخصوصا با دوغ .

ما در عید نوروز به مسافرت رفتیم . من در راه خیلی گریه کردم . چون هوا سرد بود و من می خواستم جلو بشینم ... ولی پدرم نمی گذاشت و هی سیگار می کشد و با موهای عروسکی که از آینه ماشین آویزان است بازی می کرد .

ما در راه خیلی چپ کردیم و یک بار تو دره افتادیم ولی خیلی خطرناک نبود و فقط پسرخاله ام مرد و خدا به ما رحم کرد . ما به شمال رفتیم . در راه " آسا" را دیدیم که داشت بلال می خورد و خیلی خوش مزه است .

ما به دریا رفتیم و سوار تیوب شدیم . پدرم تیوب موتورش را آورده بود و ما یازده نفر هستیم و باید فشار بیاوریم تا جا شدیم . موج ما را چپ کرد و بسیار آب خوردیم که یه ذره شور است . پدرم می گوید دریا همین است و مزه اش به شوری می باشد . پدرم در شمال هم رژیمش را ترک نکرد و در آنجا هم یک قوری آب سفارش داد با چیپس و ماست موسیر . چند نفر دیگر هم آنجا رژیم داشتند و هی آب می خوردند با پسته . و شعر می خواندند و می خندیدند و پدرم خیلی آنها را دوست دارد و بشکن می زند .

در راه برگشت برادرم روی سقف ماشین ایستاده بود و سوت می زد که سرش به بالای تونل گیر کرد و افتاد و پدرم گفت که اینجا توقف ممنون است و نمی شود بایستیم و جریمه می شویم و می گوید که برادرم خودش می آید .

یک روز صبح به امام زاده صالح ترجیش رفتیم و لادن آنجا بود و لاک قرمز داشت و من لادن را دوست داشتم . و همانجا به مادرم گفتم که من لادن را زن میگیرم . به لادن هم گفتم که به کسی شوهر نکند تا من بزرگ شوم .

ما سیزده به در را به پارک ملت در بالای شهر رفتیم و لوبیا پلو و ماست خوردیم . من از پدرم خیلی تشکر کردم و او هنوز رژیم است . برادرم هنوز نیامده و ما برای او لوبیا پلو و ماست نگه داشتیم .

این بود انشای من ...