از این مسافرت طولانی بالاخره برگشت. سفر خسته کنندهای بود و خیلی پرکار. دوست داشت وقتی به خانه رسید همه خانواده را ببیند. دوست داشت همه سر سفره شام دور هم جمع شوند و بعد یک چایی داغ خیلی میچسبید. از ذوقش نصف راه را پیاده آمده بود. ساکش روی دوشش سنگینی میکرد. وقتی او بالاخره به در خانه رسید انگار همه چیز آن طور که او میخواست نبود. جلوی در یک پارچه سیاه زده بودند و چند چراغ بالای پارچه زده شده بود که نورش اجازه نمیداد نوشته پارچه خوانده شود. جلوی درب خانه یک دسته گل بزرگ از گلایل سفید با روبان سیاه رنگ دیده میشد و یک عکس قاب شده در وسط آن دیده میشد. نزدیکتر رفت تا عکس را از نزدیک ببیند. جلو که رفت شروع کرد به خندیدن، در میان خنده چشمهایش پر اشک شد و خندهاش به گریه تبدیل شد. آن عکس، عکس خودش بود...
و این اتفاقیه که هر روز واسه من می افته !!! |
امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی ترا ز حافظه ی گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
گلهای بی شمیم به وجدم نمیکشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... آزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
برای تمام کسانی که آرزوی نبودن من به دلشون مونده باید بگم که....
من هنوز زنده ام .
تو چطور ؟ تو هم زنده ای ؟